رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم/قد برافراز که از سرو کنی آزادم

چیز نابی ندارم برای نوشتن بر این صفحه ی سفید  فقط ناگهان دلم هوای اینجا را کرد...این روزها که نبودم ...این روزها که نیستم آنقدر زندگی تاس می دهد دستم و من می اندازم که دیگر به بردن و باختن های متوالی عادت کرده ام...دیگرنه هراس باختن دلم را می لرزاند نه غرور پیروزی ,سرخوشانه شادم می کند....یاد گرفته ام که می گذرد....همه چیز میگذرد...همه کس...آدمها همیشگی نیستند...خوبی ها و بدی هایشان هم!!......اینها قوانین منند تازمانی که پای تو و چشمانت در میان نباشد...قوانینی که چشمان تو به یکباره تمامی اش را با بی رحمی به سخره گرفته است....نازنینم کمی آرامتر ...کمی آرامتر "من"شو.....تنم تاب ندارد....هجوم این همه خوبی....نه....تنم تاب ندارد....کمی آرامتر عاشقم کن...عادلانه نیست که تمام خوبی ها در تو باشد ...برایم جایی بگذار برای وحشت های خدا نکرده ی نبودنت...برایم رمقی بگذارکه اگر روزی قرار شد تنها شوم جانی بماند برای تنها رفتن..تنها ماندن....تو مانند هیچ کس نیستی...نازنینم! آنقدر خوبی که من گاهی شک میکنم به خودم..به خدا...به اینکه واقعا این همه دوستم داشته که تو را عزیز دل من کرده؟....من بی تو نفس نمیتوانم بکشم...ببین همین کار آسان هوا را کشیدن و برون دادن رامیگویم ها...بی تو نمیتوانم.....کنارم باش که بی تو میمیرم!

تابستونِ من

عصرای تابستون خوبند...خورشید می تابه....ولی مهربون می تابه....نمی سوزونه....فقط نوازش می کنندت.بچه تر که بودم خونه مون حیاط داشت ,خونه مون ایوون داشت.تابستونا آفتاب میزد رو ایوون....کیف میداد.خیلی کیف میداد.عصر که میشد رو ایوون ِ خونه مون با عروسکام بازی میکردم....من همیشه مامان بودم.مامانِ عروسکام....مامانِ دخترک....مامانِ آقا خرسه.....مامانِ آقای قورباغه......مطمئنم دوستم داشتند...مامانِ خوبی بودم خُب.
عصرای تابستون خوبند....من نه می ترسم....نه تنهام.....نه دنیا اونقدر تاریک میشه که کسی نبیندت.....نه اونقدر روشنه که خلوتت رو ازت بگیرند.عصرای تابستون شبیه یه معجونه که فرمولش تو هیچ کتابی نیست....همه ی عصرای تابستون عصرِ تابستون نیستند باید اونی باشه که تو رویاهامه....این جور وقتا نمی شه بری تو شلوغیِ مردم....باید یا تو اتاقت بمونی و از پنجره آفتاب رو نگاه کنی و التماس کنی که تورو خدا دیرتر غروب کن...یا اینکه بزنی به دلِ دشت.....یه جای دنج گیر بیاری و به هیچی فکر نکنی...به هیچ کس....فقط برگردی عقب و چشم بدوزی به دخترکی که روی ایوون مامانِ عروسکاش بود.....دخترکی که جز تنهایی و عروسکاش و رویاهاش هیچ کس و هیچ چیزِ دیگه آرومش نکرد و نمی کنه.......
عصرای تابستون خوبند....خیلی خوبند!!

مکالمه

 


ـ کی می رسم بهت؟


ـ زود...خیلی زود...


ـ میدونی گاهی راست نمی گی؟


ـ اوهوم....ولی تو دروغامم باور کن....

چکاوک پربریده به باد !

 


یادم به روزی افتاد که اینجا را ساختم...آن روزها دور نیستند زیاد. ولی من  زیاد عوض شده ام...انگاری سخن از قرنها پیش میگویم.....خسته ترم و نا امید..آن روزها به خیالم روزهای سختی را میگذرانم ولی این روزها باید بساط قه قهه سر بدهم به درد های قدیم.....


این غیبت طولانی و خاک خوردن این وبلاگ برای این نبود که نبودم....نه....کم و بیش بودم ولی می دانی؟ حرف آنقدر زیاد بود که نمی دانستم کدامش را بنویسم.....تا امروز که دوباره این صفحه ی بنفش را باز کردم ....دیگر جدا دلم به حال اینجا سوخت.....من به خودم قول داده بودم هرگز اینجا را به حال خودش رها نکنم....و ورونا هست و قولش!


آخرین پست این وبلاگ را هر بار که میخواندم به این نتیجه می رسم که همان  چند خط هنوز هم وصف حال من است.....ارجاعتان میدهم دوباره به همان دست نوشته های مجازی که هنوز هم تاریخ مصرفشان نگذشته......زیاده عرضی نیست.....دوباره خواهم نوشت...مرتب و خاک نخورده......


*همه می گویند عوض شده ام...عوض شده ام آیا ؟


**همدم شبها و روزهای من هنوز پیج توییترم هست.....هووی زندگی کردنم.


 کجای کاری...چکاوک غمگین


در هیر و ویر صحبت خرداد و خیال آسمان بودی


که پاییز آمد پیر آمد و دامنه را درو کرد و رفت.


 


من سرگرم همین سایه روشن راه بودم


داشتم دنبال گهواره ی انار و


آواز اردی بهشت گم شده می گشتم


حواسم نبود


سرم بالای ستاره بود که دیدم شب است


دیدم آسمان پیدا نیست


پس کی آذر آمد و دی از دامنه گذشت؟


 


من هم خودم یادم رفته است


مرغک شاخسار کدام صنوبر شکسته بوده ام


دیگر نمی توانم این ترانه این تلخاب


این گریه های ترس خورده...حتی!


من برهنه ام


من هرگز اهل رفتن از این زادرود بی رویا نبوده ام!


(سید علی صالحی)

آی داستان های پریا؟ به من بدهکارید....

من زنده ام هنوز.....

درد میکشم و لب به دندان می گزم و در سکوت لبخند بر صورتم نقاشی میکنم که مبادا تو اخم هایم را دوست نداشته باشی....

*.... من به کودکم خواهم گفت که هیچ "اویی" نخواهد آمد....کودکم ؟آدم ها گرگ تر از آنند که تصور میکنی.....کودکم؟ گرگ ها جز به دندان کشیدن گوشت تنت هیچ از تو نمیخواهند......تنت را محافظ باش که جای زخم دندان اینها هرگز مرهمی نخواهد داشت.....

*هرچه میگذرد بیشتر باور میکنم که تنهایی من با "هیچ "پر میشود تنها...هیچ!

تو هرگز یادت نیست...نمی آید!

آن
روزها را تو یادت نیست....هنوز کسی دندان به دندان هایم نکشیده بود و ناخن
هایم را از من ندزدیده بودند....وقتی به ناخن هایم لاک میکشیدم کسی فحشم
نمیداد و هرزگی من در زاییدن های همیشگی در مامان بازی های کنار اتاق خلاصه
میشد....

آن
روزها را تو یادت نیست...من برای لای پاهایم لالایی میخواندم و کسی سیلی ام
نمیزد که فاحشه بازی های تو آخرش خرابت کرد.....آن روزها شیر دادن غدقن
نبود و هنوز کسی از من معنی اروتیک را نمیپرسید.....




آن
روزها را تو یادت نیست....من برای اولین بار چراغ قرمز را رد کرده بودم و
او شیون میکشید که:هییی...یابو؟حواست کدام جهنم دره ای ست؟؟ و من به شکل
احمقانه ای از مسافر ِ‌کناری ام پرسیدم: دره ی جهنم چند پله دارد؟..او به ریش من
خندید....فحشم داد و پیاده شد....




آن
روزها را تو یادت نیست.....کابوس من کوچه ی پر از نیزه ی خانه ی پیرزن بود و
تو هرگز در آن سوی کوچه مرا در آغوش نمیکشیدی......من تنها مثانه ام را
خالی میکردم و دلم هنوز هوای پرنده شدن را حتی در مستراح از یاد نبرده
بود.......




آن
روزها را تو یادت نیست لعنتی.....من در راه پله ی خانه مان جان میدادم ولی
نگاه میکرد.....موهایم را قیچی زد ولی من هیچ نگفتم....موهای من دیگر هرگز
زیبا نبود...ولی من هیچ نگفتم....کسی از من نمیخواست که با بوی تنم خالی
شود .....آن روزها من را یادت نیست.....




امروز
وقتی در جاده لایی میکشیدم ...یک اتوبوس از روی ناخن های من رد شد و من
فرار میکردم که میدانستم دیگر دوستم نخواهی داشت.....من دیگر هرگز به خانه
ات باز نمیگردم.....




آن
روزها را تو یادت نیست....من به طرز دیوانه کننده ای کفش ها را دوست داشتم
ولی پدر همیشه میگفت کفش هایت را موش خورد!....من از موش ها بیزارم.....




من آن
روزها هوای خاک در سرم نبود....پیاله ی ماستم دریا بود و من در دستان پشم
آلود مردک هرزه جان نمیدادم.....




این
روزها من از خیال ترسناک دیدن تو دوباره شب ادراری هایم شروع شده و هر شب
تاصبح سگ لرز هایم را در آغوش های خیالی خالی میکنم......من از هوای تو پرم
ولی تو کجا را میبینی؟؟؟




هنوز
کسی نفهمیده من چطور همیشه سریع عاشق میشوم.....اینبار نمیگذارد هرزگی کنم
......دست تو شاید همان جایی باشد که موش ها و شیر دادن ها و زاییدن ها
تکرار نشود.....تکرار نشود.....تکرار نشود...












اسم تو!

اسمت را دوست دارم......وقتی در دلم صدایت می زنم...وقتی زیر لب مزمزه اش می کنم.وقتی که میدانم از کامل به زبان اوردن اسمت بدت می آید و من برای دل تو نیمی از این بازیِ واژه را در دلم زمزمه می کنم..گاهی فقط دلم میخواهد صدایت بزنم ....نمی دانم چرا؟...مثل تشنگی نوعی حس آرامش بخش است که به تنم هجوم می آورد.... این حرف حرف واژه ی اسمت با شیطنت قلقلکم می دهد....بعد برای آنکه با خودت نگویی که دخترک دیوانه است به بهانه ای سر صحبت را باز کنم....و جملات کذاییِ  ِ بعد از صدا زدنت با "خوبی ؟ " های همیشگی و "مرسی" های همیشه اغاز شود.....شاید حتی صدایت می زنم که یادت نرود من هستم...بگویم: هی...نازنین..حواست به من هست؟!
من با نام تو ماه هاست که عشق بازی می کنم....با چند هجای مست ...با چند هجای عاشق!
*بهار فصل آفتاب و زندگی تو راهه....
**خونه ام! نقطه. :دی
***میخواستم شعر بنویسم..ولی چیزی به ذهنم نمیاد...پس بیخیال :دی
به این پست گلاره هم یک نگاهی بندازید..خصوصا آقایون محترم!



می سوزم!

نور مانیتور روی دستانم می تابد و شریانهای خونی من به شکل مارهای گرسنه تمام این کلمات را می بلعند...من در این دکمه های دیجیتالی هزاره ی سوم گم شده ام..........من در تو..به شکل پی ام های رمانتیک فوبیاییم گم شده ام....تو همان فوبیای نشناخته ی منی که من همیشه به دنبالش از این ویندوز به ان ویندوز می پریدم....شریانها...شریانهای لعنتی...گلویت را..گلویم را سخت می فشارند......

ای خون..من از تو چی می خواهم؟

ای عشق..من از تو چه می دانم؟

ای یار....تو از عشق چه می پرسی؟

چشم می دوزم به عکس سیاه سفید یک متوهم سر خوش  و دخیل می بندم به همین مسنجرهای گاه و بی گاه نفرین شده.... که شاید

شاید

شاید...........تو را از من نگیرد.......

*چهار دیواری ها خفه ام کرده اند و من هنوز مثل همیشه انگار هرگز هیچ جا قرار ندارم....

**دوباره راهی ام......

دوستت دارم

دل من همچنان وحشی هست..دل من رام نخواهد شد...کوشش بیهده ات نافرجام است عزیز.

یه روزی میشه که تو موقعیتی قرار می گیری که میفهمی چه چیزای ارزشمندی تو زندگیت وجود داره که تو نمی بینی. دارم تو شرایط سخت می گذرونم.نمی دونم چقدر دووم بیارم.ولی این روزا چیزایی رو تو وجودم کشف می کنم که نمی شناختمشون..هم می خندم هم گاهی دلم می گیره...گهگاهی هم اشک میریزم.....دلم واسه خیلی چیزا و خیلیها تنگ شده ....

پ.ن: خوابگاه سخته.ولی خوبیهای خودشو داره.از هفته ی آینده احتمالا میام زود زود.همتونم می خونم.


دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم....چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست


داستان ِ‌دل کندن

در فصل های زیادی تاب خورده ام
از آسمان "شمال"
که خاکستری
گفتی که مهربان نیستم
و خانمی که از سکوت قلبت عبور کرد
برای بوسیدنت خم شد
درخت خونی می شود
سالن را خون می گیرد
صدای گریه هایم بلند شده است
خیلی خیلی بلند
آب کوچه را می برد
مادر نمی شنود....(سوسن جعفری)

1.از امروز تا اطلاع ثانوی نت ندارم.....دلم واستون تنگ می شه.......از دهم خوابگاه نشین می شم...سعی می کنم زود به زود آپ کنم اگه نشد به مهربونی هاتون منو ببخشید...
2.هیچ گناهی بزرگتر از حماقت نیست..احمق نباش..فکر کن..فکر!
3.این اهنگ شاهین نجفی تنها آهنگیه که سخن از بانو مانند ِ رفتنی ای می زنه..برای تو!

حال ِ من دست ِ‌خودم نیست!

نفس می کشم و ریه ام تعجب می کند از این همه بیهودگی....فرار می کنم از چشمانی که روز تا شب آفتابگردان ِ چشمان ِ من است.....
نجاتم دهید,مرا می بلعند....فرار می کنم تا ببینم که در انتهای کوچه ی بن بست در خانه ای را می شود کوبید؟!......

نفس می کشم و بازدمم خفه می شود!

خنده
که می کنم دلم می گیرد..مات می شوند وقتی می بینند آبستن شده
ام...سلولهایم تو را صدا می زنند و این بار زنی پیدا شده که در "چشمانش"
موجودی را پرورش می دهد!


تنها شده ام ! گرچه هیج وقت هیچ کس صندلی ِ کنار دست ِ مرا پر نکرد..تنها شده ام!

گاهی حتی دلت می خواهد دشمنت هم که شده کنارت نفس بکشد تا با آزار دادنت اثبات کند که تو زنده ای.......

چیزی در گلویم است که شاید ..باید...بالایش بیاورم........

چشمانش را !!....چه زود از ذهنم می پرد ..مثل ِ مزاحمت ِ وحشی ِ یک کلاغ....

نجاتم دهید,شاید حتی به دستان ِ یک دوست هم نیازی نباشد!   پاهایم در چشمانش فرو رفته که نمی تواند قدمی بردارد و از من دور شود؟؟

چشمانم ابری شد نازنین...چترت را باز کن...من آزارت خواهم داد!............

فردا که صبح شود..خورشید را دوباره عاشقانه خواهم پرستید.....مرا به صبح برسانید....سریعتر...سریعتر....

پ.ن: دیگه جز تو کسی نیست....
تو بمان با من..تنها تو بمان....جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
تو بخواه
پاسخ ِ‌ چلچله ها را تو بگو...قصه ی ابر هوا را توبخوان
تو بمان با من تنها تو بمان...........در  دل ِ ساغر ِ هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام ِ‌ تهی را تو بنوش
(مشیری)





سه بازی در یک پست !!! :دی

یک مدتی هست که حمید جان منو به بازی دعوت کرد ولی من وقت نکردم روش تمرکز کنم....بعدش لوکی ِ عزیز بازی ِ‌دیگه ای رو پیشنهاد کردند....و در اخر هم دکتر ِ‌دیوونه گلم هم منو به یه بازی ِ کاملا زنانه دعوت کردند که اگه کسی خواست بازی کنه کامنت بزاره من میام براش می گم داستان چیه..از آقایون هم معذرت می خوام :دی 

بنده الان بدون هیچ پیش فرضی نشستم اینجا که بازی کنم...هر چی که می خونید حاصل ِ تراوشات ذهنی ِ فالبداعه ی منه...احتمالش خیلی زیاده بعدا چیزای بیشتری یادم بیاد....!!!(دوستان واقعا معذرت می خوام اگه این پست طولانی بشه)

*تو بازی اول قراره پنج تا از اخلاقای گندمو حضورتون اعتراف کنم :دی(هر چند تا شد می نویسم)

1.به شدت زود از کوره در می رم:اعصابی دارم در حد ِ جلبک....و اکثر ِ اوقات وقتی می دونم حق با منه و خصوصا در مواجه با یه انسان ِ احمق چنان عصبی میشم که دورو بری هام فکر می کنند هر لحظه امکان داره سکته کنم.

2.اسم ها یادم نمی مونه:اسم ِ آدما خیلی زود از یادم می ره..مگر در موارد ِ استثنایی...به جای اسم ,آدما با ماه ِ تولدشون تو خاطرم ثبت میشند..خیلی خیلی کم پیش می یاد که مثلا یادم بره فلان هم کلاسی ِ دوران ِ راهنماییم متولد ِ چه ماهی بود  ولی اسمش عمرا یادم بیاد :دی

3.یا صفرم یا صد:به شدت از این اخلاق در عذابم..در همه چیز...خصوصا در ارتباط با دیگران آزارم میده..دارم سعی می کنم به اعتدال برسم.

4.کینه ای ام:اگه یکی یه حرفی بهم بزنه که ناراحتم کنه..ده سال بعد هم که باشه ..یه جوری اون حرفو بهش پس می دم..در این زمینه هم مغز ِ‌بسیار فعالی دارم :دی

5.یه مخلوط هستم از تناقض ها:هم مغرورم هم اعتماد به نفس ندارم..هم بی رحمم هم به شدت مهربون..هم خودخواهم هم دلسوز.....هم تو خودم هستم هم به ارتباط با دیگران نیاز دارم..هم رکم اونم به شدت ..هم اینکه گاهی برای ساده ترین چیزها رو دروایسی دارم....و .. و...و ...

6.ظاهرم اصلا نشون نمی ده ولی حتی ساده ترین حرفهای زننده یا حتی شوخی ها تا سالها آزارم میده و اشکمو در میاره:یه بار یکی بهم گفت کاربر ِ حرفه ای اینترنت نیستی گریه کردم...تا این حد :دی

7.بلانسبت مثل خر زود باورم:هر کی هرچی میگه راس می گه مگر اینکه خلافشو با چشم صد بار ببینم..تازه اون موقع شاید یه فکری به حالش کردم :دی


بازی ِ دوم اینه که پنج تا آرزوی بزرگمو بگم:(من باور دارم هیچ آرزویی محال نیست و من یه روزی به همشون می رسم)

1.دوس دارم برم سفر ِ دور ِ دنیا .اونم فقط با اونی که ....آره..آفرین..همون :))

2.دوس دارم یه روزی یه عکاس ِ‌حرفه ای بشم.از بچگی عاشق ِ عکاسی بودم.هنوز نرفتم دنبالش ولی میرم.

3.دوس دارم یه شبو با ایده آل ترین مردِ زندگیم تو بیابون ِ مصر زیر ِمجسمه ی ابولهول به صبح برسونم.

4.اینکه یه روزی اونقدر پولدار شم که بتونم به هرکسی که توزندگیم دست ِ نیاز به سمتم دراز کرد اونقدر کمک کنم که سیراب شه.

5.چه تو رشته ی خودم(داروسازی) چه تو هنر به جایگاهی برسم که قدمی برای بشریت بردارم.برای تفکرشون.برای فرهنگ ها.برای بهتر شدن ِ زندگی.


و بازی ِ آخر هم جوابش اینه : آبی ِ‌فیروزه ای :))  هر خانومی خواست ,بپرسه بهش بگم داستان چیه :دی ولی پرسیدن همانا و بازی کردن همان. مث ِ من که تو این مخمصه گیر کردم :دی

*برای بازی ِ اول:امیر ِ عزیز. الناز ِ‌گلم. دکتر نیلوفر عزیزم. دکتر متاستاز ِ عزیزآوامین ِ گلم دعوتند از طرف ِ من.

**برای بازی ِ‌دوم:دکتر آرام ِ‌گل. دکتر هادی. شاسکول ِ‌ عزیزم. و هنگامه جان و حمید عزیز دعوتند.

پ.ن: همه ی همه ی همتون که زحمت کشیدید این پستو خوندید دعوتید. :)


من..تو...مه! - یک رویای مشترک-

اپیزود اول:

کافه
ی محبوبم...دود سیگار فضا رو پر کرده و عطر ادکلن های تندِ مردونه مشامم
رو نوازش می کنه! پشت میز ِ کوچک دو نفره ی محبوبمون نشستم و با آرامش به بیرون خیره شدم! هوا ابریو مه گرفته ست
...از
پشت شیشه مردمی رو می بینم که با عجله در رفت و آمدند...هوا سوز سردی داره
ومهِ غلیظش آدمارو برام دور و دست نیافتنی می کنه..به صندلی ِ قهوه ای ِ
خالیت نگاه می کنم و در ذهنم اومدنت رو ضرب می گیرم...آدمای توی کافه
جالبند برام...برای هر کدومشون توی ذهنم یه داستان می سازم....یاد کتاب ِ
اخری که خوندم می افتم....خداحافظ گاری کوپر....همیشه این جمله ی قهرمان
داستان توی ذهنم زنگ می زنه..."آزادی از قید تعلق"...این جمله با کوتاهیش
دغدغه های منو به زبون می یاره...پشتم به در ِ کافه هست...عطر یه ادکلن
آشنا و تند می پیچه تو فضای غمبارو مسخ کننده ....یه پک عمیق به سیگارم می
زنم و یه بازدم و دم ِ عمیق...چشمامو می بندمو تو رو با قدمهای بلندت تصور
می کنم....نزدیک که میشی دستم بی
محابا تو هوا طرحی می زنه....در سکوت می
شینی و کلاه ت رو بر می داری....سرت پایینه...بهت نگاه می کنم وبا لذت پک
سیگارو عطر ِ تنت رو,با هم,می بلعم....پیشخدمت به عادت ِ همیشه قهوه هارو
می یاره و تو مشغوله فنجونتی...هنوز نگاهم نمی کنی ....بارونیه بلند و
مشکیت سردم می کنه...ازت می خوام که درش بیاری..بلند میشی و تو سکوت می
زاریش رو پشتی ِ صندلیت!....می شینی و می گی: "سالها پیش سکوتم از درد
بود..امروز کنار ِ تو سکوتم از یه لذت ِعمیقه
" بهت لبخند می زنم و می گم
: "برای حرف زدن با تو کلمات خیلی حقیرند.خیلی"


سرمون رو به سمت بیرون می چرخونیم...ازدحام ِ مردم و اضطراب ِ چهره
هاشون منو سزشار از حس زندگی می کنه....سرمو می چرخونم به سمتت و می بینم
که بهم زل زدی....نگاه ِ هپروتت نفسم رو بند می یاره...نگاهم می کنی
..نگاهت می کنم...به هم خیره می شیم و تو می دونی که چه لذتی رو تو وجودم
می ریزی....یک دقیقه...دو دقیقه....پنج دقیقه...بیست دقیقه...منو تو
:خیره!....دستم رو دراز می کنم و دستت رو به نوازش انگشتهای من هدیه می دی
.....تو زیر ِ لب جوری که فقط خودت می شنوی زمزمه می کنی... و من فکر
میکنم که کاش این صحنه تا ابدیت جریان داشت.......


اپیزود دوم:


من-مه-اتاق ِتاریک-شبح ِ تو و رویای ِ مشترک ِما..............................


وقتی حواست هست  زیبایی

وفتی حواست نیست  زیباترینی

حالا حواست هست؟............

پ.ن: به این پست نگاهی بندازید دوستان! مرسی.