به یاد او که دیر فهمید و دیر فهمیدم که عشقی در کار ما نبوده....

زمین نبود؛ زمان نبود؛ خدا نبود.
من خاک تشنه شدم افتاده میان تاریکی، تو افلاک و در برم گرفتی و آرام، من و تو دنیا شدیم. تنهایی دست از دلم برآورد سوی تو،‌ غربت اندوه سردت باران شد و باریدن گرفت بر سینه من. از من و تو گل شد و از گل آدم ساختیم و من به هوای حوا، خیره به آسمان که روزی دوباره بر من بباری.
تو،‌ برهنه از آسمانت، بر دل سنگ من شیشه زدی و ما شعله زد و از رقص شعله خدا آمد.
ما خداییم، این شعله رقص خداست و خدا، خدایی که در این نزدیکی، میان دستان توست. هرآنچه می‌خواهم از او،‌ میان این دستان است. خدای من، تا مرهم دردم نباشی، زنجیرم بر این دستان.
تو باد شدی، مرا بردی، من عطر شدم بر دوشت سوار تا هوش از سرها ببری.
تو طره و من تاب،‌ تا ندهی بر بادم.
*او نوشت اینها را و من میگذارمش اینجا تا هرگز یادم نرود ....آنچه که تلخ گذشت و تلختر پایان گرفت و به تاریخ پیوست....