رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم/قد برافراز که از سرو کنی آزادم

چیز نابی ندارم برای نوشتن بر این صفحه ی سفید  فقط ناگهان دلم هوای اینجا را کرد...این روزها که نبودم ...این روزها که نیستم آنقدر زندگی تاس می دهد دستم و من می اندازم که دیگر به بردن و باختن های متوالی عادت کرده ام...دیگرنه هراس باختن دلم را می لرزاند نه غرور پیروزی ,سرخوشانه شادم می کند....یاد گرفته ام که می گذرد....همه چیز میگذرد...همه کس...آدمها همیشگی نیستند...خوبی ها و بدی هایشان هم!!......اینها قوانین منند تازمانی که پای تو و چشمانت در میان نباشد...قوانینی که چشمان تو به یکباره تمامی اش را با بی رحمی به سخره گرفته است....نازنینم کمی آرامتر ...کمی آرامتر "من"شو.....تنم تاب ندارد....هجوم این همه خوبی....نه....تنم تاب ندارد....کمی آرامتر عاشقم کن...عادلانه نیست که تمام خوبی ها در تو باشد ...برایم جایی بگذار برای وحشت های خدا نکرده ی نبودنت...برایم رمقی بگذارکه اگر روزی قرار شد تنها شوم جانی بماند برای تنها رفتن..تنها ماندن....تو مانند هیچ کس نیستی...نازنینم! آنقدر خوبی که من گاهی شک میکنم به خودم..به خدا...به اینکه واقعا این همه دوستم داشته که تو را عزیز دل من کرده؟....من بی تو نفس نمیتوانم بکشم...ببین همین کار آسان هوا را کشیدن و برون دادن رامیگویم ها...بی تو نمیتوانم.....کنارم باش که بی تو میمیرم!