جاده ی آخرش مه و مه

گاهی دست خودت نیست...یکهو همه چیز می افتد روی دور تند.خودت را تصور کن...بعد انگار دو تا دست قوی نامرئی بلندت کند بگذارد روی تردمیلی چیزی...بعد خب تو که نمی توانی ندوی...بایستی با کله می خوری زمین....باید بدوی...دست خودت نیستا.مجبورت کرده اند.....بعد خب وسط دویدن که وبلاگ نمی نویسند...وسط دویدن دوست جدید پیدا نمیکنند...وسط دویدن که استراحت و آرامش نداری...بالطبع می شوی اینی که من شدم....
بعد یکهو فلش میخورد و سکانس عوض می شود تو سر از وسط یک جاده بی انتهای معلق در زمین و آسمان که آخرش مه است و مه,گیر می افتی...برمیگردی...دستت را سایه بان چشمانت می کنی و یکهو می بینی که اوووو چقدر دور شده ای از آنچه که بودی...یا حتی از آنچه که قرار بود بشوی....من همانجا ایستاده ام و میگویم:اوووو...چقدر دور شده ام از آنی که بودم...مهم نیست آن دو دست از کجا آمدها..نه..اصلا مهم نیست...مسیریست که باید می رفتی....من به طرز وحشتناکی به تقدیر اعتقاد دارم.چرایش هم به خودم مربوط است.اصلا چرا ندارد حرفی هست؟!!
دعوا که نداریم داشتم میگفتمحالا من مانده ام در وسط این جاده و برای خودم قدم می زنم...گیج گیج...منگ منگ....کاش می دانستم قرار است انتهایش کجا باشد...کاش میدانستم!!

به یاد او که دیر فهمید و دیر فهمیدم که عشقی در کار ما نبوده....

زمین نبود؛ زمان نبود؛ خدا نبود.
من خاک تشنه شدم افتاده میان تاریکی، تو افلاک و در برم گرفتی و آرام، من و تو دنیا شدیم. تنهایی دست از دلم برآورد سوی تو،‌ غربت اندوه سردت باران شد و باریدن گرفت بر سینه من. از من و تو گل شد و از گل آدم ساختیم و من به هوای حوا، خیره به آسمان که روزی دوباره بر من بباری.
تو،‌ برهنه از آسمانت، بر دل سنگ من شیشه زدی و ما شعله زد و از رقص شعله خدا آمد.
ما خداییم، این شعله رقص خداست و خدا، خدایی که در این نزدیکی، میان دستان توست. هرآنچه می‌خواهم از او،‌ میان این دستان است. خدای من، تا مرهم دردم نباشی، زنجیرم بر این دستان.
تو باد شدی، مرا بردی، من عطر شدم بر دوشت سوار تا هوش از سرها ببری.
تو طره و من تاب،‌ تا ندهی بر بادم.
*او نوشت اینها را و من میگذارمش اینجا تا هرگز یادم نرود ....آنچه که تلخ گذشت و تلختر پایان گرفت و به تاریخ پیوست....

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم/قد برافراز که از سرو کنی آزادم

چیز نابی ندارم برای نوشتن بر این صفحه ی سفید  فقط ناگهان دلم هوای اینجا را کرد...این روزها که نبودم ...این روزها که نیستم آنقدر زندگی تاس می دهد دستم و من می اندازم که دیگر به بردن و باختن های متوالی عادت کرده ام...دیگرنه هراس باختن دلم را می لرزاند نه غرور پیروزی ,سرخوشانه شادم می کند....یاد گرفته ام که می گذرد....همه چیز میگذرد...همه کس...آدمها همیشگی نیستند...خوبی ها و بدی هایشان هم!!......اینها قوانین منند تازمانی که پای تو و چشمانت در میان نباشد...قوانینی که چشمان تو به یکباره تمامی اش را با بی رحمی به سخره گرفته است....نازنینم کمی آرامتر ...کمی آرامتر "من"شو.....تنم تاب ندارد....هجوم این همه خوبی....نه....تنم تاب ندارد....کمی آرامتر عاشقم کن...عادلانه نیست که تمام خوبی ها در تو باشد ...برایم جایی بگذار برای وحشت های خدا نکرده ی نبودنت...برایم رمقی بگذارکه اگر روزی قرار شد تنها شوم جانی بماند برای تنها رفتن..تنها ماندن....تو مانند هیچ کس نیستی...نازنینم! آنقدر خوبی که من گاهی شک میکنم به خودم..به خدا...به اینکه واقعا این همه دوستم داشته که تو را عزیز دل من کرده؟....من بی تو نفس نمیتوانم بکشم...ببین همین کار آسان هوا را کشیدن و برون دادن رامیگویم ها...بی تو نمیتوانم.....کنارم باش که بی تو میمیرم!

تابستونِ من

عصرای تابستون خوبند...خورشید می تابه....ولی مهربون می تابه....نمی سوزونه....فقط نوازش می کنندت.بچه تر که بودم خونه مون حیاط داشت ,خونه مون ایوون داشت.تابستونا آفتاب میزد رو ایوون....کیف میداد.خیلی کیف میداد.عصر که میشد رو ایوون ِ خونه مون با عروسکام بازی میکردم....من همیشه مامان بودم.مامانِ عروسکام....مامانِ دخترک....مامانِ آقا خرسه.....مامانِ آقای قورباغه......مطمئنم دوستم داشتند...مامانِ خوبی بودم خُب.
عصرای تابستون خوبند....من نه می ترسم....نه تنهام.....نه دنیا اونقدر تاریک میشه که کسی نبیندت.....نه اونقدر روشنه که خلوتت رو ازت بگیرند.عصرای تابستون شبیه یه معجونه که فرمولش تو هیچ کتابی نیست....همه ی عصرای تابستون عصرِ تابستون نیستند باید اونی باشه که تو رویاهامه....این جور وقتا نمی شه بری تو شلوغیِ مردم....باید یا تو اتاقت بمونی و از پنجره آفتاب رو نگاه کنی و التماس کنی که تورو خدا دیرتر غروب کن...یا اینکه بزنی به دلِ دشت.....یه جای دنج گیر بیاری و به هیچی فکر نکنی...به هیچ کس....فقط برگردی عقب و چشم بدوزی به دخترکی که روی ایوون مامانِ عروسکاش بود.....دخترکی که جز تنهایی و عروسکاش و رویاهاش هیچ کس و هیچ چیزِ دیگه آرومش نکرد و نمی کنه.......
عصرای تابستون خوبند....خیلی خوبند!!

مکالمه

 


ـ کی می رسم بهت؟


ـ زود...خیلی زود...


ـ میدونی گاهی راست نمی گی؟


ـ اوهوم....ولی تو دروغامم باور کن....

چکاوک پربریده به باد !

 


یادم به روزی افتاد که اینجا را ساختم...آن روزها دور نیستند زیاد. ولی من  زیاد عوض شده ام...انگاری سخن از قرنها پیش میگویم.....خسته ترم و نا امید..آن روزها به خیالم روزهای سختی را میگذرانم ولی این روزها باید بساط قه قهه سر بدهم به درد های قدیم.....


این غیبت طولانی و خاک خوردن این وبلاگ برای این نبود که نبودم....نه....کم و بیش بودم ولی می دانی؟ حرف آنقدر زیاد بود که نمی دانستم کدامش را بنویسم.....تا امروز که دوباره این صفحه ی بنفش را باز کردم ....دیگر جدا دلم به حال اینجا سوخت.....من به خودم قول داده بودم هرگز اینجا را به حال خودش رها نکنم....و ورونا هست و قولش!


آخرین پست این وبلاگ را هر بار که میخواندم به این نتیجه می رسم که همان  چند خط هنوز هم وصف حال من است.....ارجاعتان میدهم دوباره به همان دست نوشته های مجازی که هنوز هم تاریخ مصرفشان نگذشته......زیاده عرضی نیست.....دوباره خواهم نوشت...مرتب و خاک نخورده......


*همه می گویند عوض شده ام...عوض شده ام آیا ؟


**همدم شبها و روزهای من هنوز پیج توییترم هست.....هووی زندگی کردنم.


 کجای کاری...چکاوک غمگین


در هیر و ویر صحبت خرداد و خیال آسمان بودی


که پاییز آمد پیر آمد و دامنه را درو کرد و رفت.


 


من سرگرم همین سایه روشن راه بودم


داشتم دنبال گهواره ی انار و


آواز اردی بهشت گم شده می گشتم


حواسم نبود


سرم بالای ستاره بود که دیدم شب است


دیدم آسمان پیدا نیست


پس کی آذر آمد و دی از دامنه گذشت؟


 


من هم خودم یادم رفته است


مرغک شاخسار کدام صنوبر شکسته بوده ام


دیگر نمی توانم این ترانه این تلخاب


این گریه های ترس خورده...حتی!


من برهنه ام


من هرگز اهل رفتن از این زادرود بی رویا نبوده ام!


(سید علی صالحی)

آی داستان های پریا؟ به من بدهکارید....

من زنده ام هنوز.....

درد میکشم و لب به دندان می گزم و در سکوت لبخند بر صورتم نقاشی میکنم که مبادا تو اخم هایم را دوست نداشته باشی....

*.... من به کودکم خواهم گفت که هیچ "اویی" نخواهد آمد....کودکم ؟آدم ها گرگ تر از آنند که تصور میکنی.....کودکم؟ گرگ ها جز به دندان کشیدن گوشت تنت هیچ از تو نمیخواهند......تنت را محافظ باش که جای زخم دندان اینها هرگز مرهمی نخواهد داشت.....

*هرچه میگذرد بیشتر باور میکنم که تنهایی من با "هیچ "پر میشود تنها...هیچ!