داستان ِ‌دل کندن

در فصل های زیادی تاب خورده ام
از آسمان "شمال"
که خاکستری
گفتی که مهربان نیستم
و خانمی که از سکوت قلبت عبور کرد
برای بوسیدنت خم شد
درخت خونی می شود
سالن را خون می گیرد
صدای گریه هایم بلند شده است
خیلی خیلی بلند
آب کوچه را می برد
مادر نمی شنود....(سوسن جعفری)

1.از امروز تا اطلاع ثانوی نت ندارم.....دلم واستون تنگ می شه.......از دهم خوابگاه نشین می شم...سعی می کنم زود به زود آپ کنم اگه نشد به مهربونی هاتون منو ببخشید...
2.هیچ گناهی بزرگتر از حماقت نیست..احمق نباش..فکر کن..فکر!
3.این اهنگ شاهین نجفی تنها آهنگیه که سخن از بانو مانند ِ رفتنی ای می زنه..برای تو!

حال ِ من دست ِ‌خودم نیست!

نفس می کشم و ریه ام تعجب می کند از این همه بیهودگی....فرار می کنم از چشمانی که روز تا شب آفتابگردان ِ چشمان ِ من است.....
نجاتم دهید,مرا می بلعند....فرار می کنم تا ببینم که در انتهای کوچه ی بن بست در خانه ای را می شود کوبید؟!......

نفس می کشم و بازدمم خفه می شود!

خنده
که می کنم دلم می گیرد..مات می شوند وقتی می بینند آبستن شده
ام...سلولهایم تو را صدا می زنند و این بار زنی پیدا شده که در "چشمانش"
موجودی را پرورش می دهد!


تنها شده ام ! گرچه هیج وقت هیچ کس صندلی ِ کنار دست ِ مرا پر نکرد..تنها شده ام!

گاهی حتی دلت می خواهد دشمنت هم که شده کنارت نفس بکشد تا با آزار دادنت اثبات کند که تو زنده ای.......

چیزی در گلویم است که شاید ..باید...بالایش بیاورم........

چشمانش را !!....چه زود از ذهنم می پرد ..مثل ِ مزاحمت ِ وحشی ِ یک کلاغ....

نجاتم دهید,شاید حتی به دستان ِ یک دوست هم نیازی نباشد!   پاهایم در چشمانش فرو رفته که نمی تواند قدمی بردارد و از من دور شود؟؟

چشمانم ابری شد نازنین...چترت را باز کن...من آزارت خواهم داد!............

فردا که صبح شود..خورشید را دوباره عاشقانه خواهم پرستید.....مرا به صبح برسانید....سریعتر...سریعتر....

پ.ن: دیگه جز تو کسی نیست....
تو بمان با من..تنها تو بمان....جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
تو بخواه
پاسخ ِ‌ چلچله ها را تو بگو...قصه ی ابر هوا را توبخوان
تو بمان با من تنها تو بمان...........در  دل ِ ساغر ِ هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست
آخرین جرعه ی این جام ِ‌ تهی را تو بنوش
(مشیری)





سه بازی در یک پست !!! :دی

یک مدتی هست که حمید جان منو به بازی دعوت کرد ولی من وقت نکردم روش تمرکز کنم....بعدش لوکی ِ عزیز بازی ِ‌دیگه ای رو پیشنهاد کردند....و در اخر هم دکتر ِ‌دیوونه گلم هم منو به یه بازی ِ کاملا زنانه دعوت کردند که اگه کسی خواست بازی کنه کامنت بزاره من میام براش می گم داستان چیه..از آقایون هم معذرت می خوام :دی 

بنده الان بدون هیچ پیش فرضی نشستم اینجا که بازی کنم...هر چی که می خونید حاصل ِ تراوشات ذهنی ِ فالبداعه ی منه...احتمالش خیلی زیاده بعدا چیزای بیشتری یادم بیاد....!!!(دوستان واقعا معذرت می خوام اگه این پست طولانی بشه)

*تو بازی اول قراره پنج تا از اخلاقای گندمو حضورتون اعتراف کنم :دی(هر چند تا شد می نویسم)

1.به شدت زود از کوره در می رم:اعصابی دارم در حد ِ جلبک....و اکثر ِ اوقات وقتی می دونم حق با منه و خصوصا در مواجه با یه انسان ِ احمق چنان عصبی میشم که دورو بری هام فکر می کنند هر لحظه امکان داره سکته کنم.

2.اسم ها یادم نمی مونه:اسم ِ آدما خیلی زود از یادم می ره..مگر در موارد ِ استثنایی...به جای اسم ,آدما با ماه ِ تولدشون تو خاطرم ثبت میشند..خیلی خیلی کم پیش می یاد که مثلا یادم بره فلان هم کلاسی ِ دوران ِ راهنماییم متولد ِ چه ماهی بود  ولی اسمش عمرا یادم بیاد :دی

3.یا صفرم یا صد:به شدت از این اخلاق در عذابم..در همه چیز...خصوصا در ارتباط با دیگران آزارم میده..دارم سعی می کنم به اعتدال برسم.

4.کینه ای ام:اگه یکی یه حرفی بهم بزنه که ناراحتم کنه..ده سال بعد هم که باشه ..یه جوری اون حرفو بهش پس می دم..در این زمینه هم مغز ِ‌بسیار فعالی دارم :دی

5.یه مخلوط هستم از تناقض ها:هم مغرورم هم اعتماد به نفس ندارم..هم بی رحمم هم به شدت مهربون..هم خودخواهم هم دلسوز.....هم تو خودم هستم هم به ارتباط با دیگران نیاز دارم..هم رکم اونم به شدت ..هم اینکه گاهی برای ساده ترین چیزها رو دروایسی دارم....و .. و...و ...

6.ظاهرم اصلا نشون نمی ده ولی حتی ساده ترین حرفهای زننده یا حتی شوخی ها تا سالها آزارم میده و اشکمو در میاره:یه بار یکی بهم گفت کاربر ِ حرفه ای اینترنت نیستی گریه کردم...تا این حد :دی

7.بلانسبت مثل خر زود باورم:هر کی هرچی میگه راس می گه مگر اینکه خلافشو با چشم صد بار ببینم..تازه اون موقع شاید یه فکری به حالش کردم :دی


بازی ِ دوم اینه که پنج تا آرزوی بزرگمو بگم:(من باور دارم هیچ آرزویی محال نیست و من یه روزی به همشون می رسم)

1.دوس دارم برم سفر ِ دور ِ دنیا .اونم فقط با اونی که ....آره..آفرین..همون :))

2.دوس دارم یه روزی یه عکاس ِ‌حرفه ای بشم.از بچگی عاشق ِ عکاسی بودم.هنوز نرفتم دنبالش ولی میرم.

3.دوس دارم یه شبو با ایده آل ترین مردِ زندگیم تو بیابون ِ مصر زیر ِمجسمه ی ابولهول به صبح برسونم.

4.اینکه یه روزی اونقدر پولدار شم که بتونم به هرکسی که توزندگیم دست ِ نیاز به سمتم دراز کرد اونقدر کمک کنم که سیراب شه.

5.چه تو رشته ی خودم(داروسازی) چه تو هنر به جایگاهی برسم که قدمی برای بشریت بردارم.برای تفکرشون.برای فرهنگ ها.برای بهتر شدن ِ زندگی.


و بازی ِ آخر هم جوابش اینه : آبی ِ‌فیروزه ای :))  هر خانومی خواست ,بپرسه بهش بگم داستان چیه :دی ولی پرسیدن همانا و بازی کردن همان. مث ِ من که تو این مخمصه گیر کردم :دی

*برای بازی ِ اول:امیر ِ عزیز. الناز ِ‌گلم. دکتر نیلوفر عزیزم. دکتر متاستاز ِ عزیزآوامین ِ گلم دعوتند از طرف ِ من.

**برای بازی ِ‌دوم:دکتر آرام ِ‌گل. دکتر هادی. شاسکول ِ‌ عزیزم. و هنگامه جان و حمید عزیز دعوتند.

پ.ن: همه ی همه ی همتون که زحمت کشیدید این پستو خوندید دعوتید. :)


من..تو...مه! - یک رویای مشترک-

اپیزود اول:

کافه
ی محبوبم...دود سیگار فضا رو پر کرده و عطر ادکلن های تندِ مردونه مشامم
رو نوازش می کنه! پشت میز ِ کوچک دو نفره ی محبوبمون نشستم و با آرامش به بیرون خیره شدم! هوا ابریو مه گرفته ست
...از
پشت شیشه مردمی رو می بینم که با عجله در رفت و آمدند...هوا سوز سردی داره
ومهِ غلیظش آدمارو برام دور و دست نیافتنی می کنه..به صندلی ِ قهوه ای ِ
خالیت نگاه می کنم و در ذهنم اومدنت رو ضرب می گیرم...آدمای توی کافه
جالبند برام...برای هر کدومشون توی ذهنم یه داستان می سازم....یاد کتاب ِ
اخری که خوندم می افتم....خداحافظ گاری کوپر....همیشه این جمله ی قهرمان
داستان توی ذهنم زنگ می زنه..."آزادی از قید تعلق"...این جمله با کوتاهیش
دغدغه های منو به زبون می یاره...پشتم به در ِ کافه هست...عطر یه ادکلن
آشنا و تند می پیچه تو فضای غمبارو مسخ کننده ....یه پک عمیق به سیگارم می
زنم و یه بازدم و دم ِ عمیق...چشمامو می بندمو تو رو با قدمهای بلندت تصور
می کنم....نزدیک که میشی دستم بی
محابا تو هوا طرحی می زنه....در سکوت می
شینی و کلاه ت رو بر می داری....سرت پایینه...بهت نگاه می کنم وبا لذت پک
سیگارو عطر ِ تنت رو,با هم,می بلعم....پیشخدمت به عادت ِ همیشه قهوه هارو
می یاره و تو مشغوله فنجونتی...هنوز نگاهم نمی کنی ....بارونیه بلند و
مشکیت سردم می کنه...ازت می خوام که درش بیاری..بلند میشی و تو سکوت می
زاریش رو پشتی ِ صندلیت!....می شینی و می گی: "سالها پیش سکوتم از درد
بود..امروز کنار ِ تو سکوتم از یه لذت ِعمیقه
" بهت لبخند می زنم و می گم
: "برای حرف زدن با تو کلمات خیلی حقیرند.خیلی"


سرمون رو به سمت بیرون می چرخونیم...ازدحام ِ مردم و اضطراب ِ چهره
هاشون منو سزشار از حس زندگی می کنه....سرمو می چرخونم به سمتت و می بینم
که بهم زل زدی....نگاه ِ هپروتت نفسم رو بند می یاره...نگاهم می کنی
..نگاهت می کنم...به هم خیره می شیم و تو می دونی که چه لذتی رو تو وجودم
می ریزی....یک دقیقه...دو دقیقه....پنج دقیقه...بیست دقیقه...منو تو
:خیره!....دستم رو دراز می کنم و دستت رو به نوازش انگشتهای من هدیه می دی
.....تو زیر ِ لب جوری که فقط خودت می شنوی زمزمه می کنی... و من فکر
میکنم که کاش این صحنه تا ابدیت جریان داشت.......


اپیزود دوم:


من-مه-اتاق ِتاریک-شبح ِ تو و رویای ِ مشترک ِما..............................


وقتی حواست هست  زیبایی

وفتی حواست نیست  زیباترینی

حالا حواست هست؟............

پ.ن: به این پست نگاهی بندازید دوستان! مرسی.