آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است....


آنگاه خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک,مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

مردم,گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست هاشان متورم میشد

گاهی جرقه ای,جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون با دختران نوبالغ

همخوابه می شدند

خورشید مرده بود

و هیچکس نمی دانست

که آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است!

آه ای صدای زندانی

آیا شکوه یاس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور خواهد زد؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


**امروز تو زاده شدی...نفس کشیدی...رنج بردی و ما چهل و شش روز دیگر سوگت را به عزا خواهیم نشست...اولین بار که در گوشم نجوا کردی دخترکی بودم که بزرگترین آرزویم پیدا شدن قافیه های بیشتر برای شعرهایم بود و بزرگترین غمم بی اعتنایی معلم کلاس درسم...تو در گوشم نجوا کردی و من از شانزده سالگیم با تو بزرگ شدم...با شانزده سالگیه تو نفس کشیدم و من تو شدم...هر بار که از همه جا رانده شدم به تو پناه آوردم و تو همدرد من بودی....از "اسارت" خوشی های سرخوشانه نجاتم دادی...بیدارم کردی و من "دیوار" ها را تازه دیدم....تازه دیدم که دست خودم نیست نفس کشیدنم...دست من نبود..من هیچ نبودم و تو آموختی ام که گاهی  "عصیان " باید کرد....جنگیدم...من حتی برای تعداد نفس های بیشتر جنگیدم و تو دلگرمی من بودی....تو بودی که اشکهایم را پاک می کردی و تو بودی که بی کرانگیه تنهاییم را سو سوی چراغی بودی تا با آن به "ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم"....حالا در آستانه ی "تولدی دیگرم" ....ببین...ببین که چگونه دوباره نفس هایم را حبس کرده اند و " دست های تو را ای سرا پایت سبز "از من دریغ می کنند....می دانم که می بینیم...تو که وسعت درد بشر را در سینه ی نحیفت کشیده ای....ببین که چگونه تک تک له می شویم و نفس نمی توانیم حتی کشیدن! ببین فروغ! ببین که چگونه کبابمان می کنند....آه..من نمی خواهم که "ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد"....که از اینجا به بعد دیگر در توان من نیست...دلم می سوزد و من در آغاز این فصل یخ زده کوهی از خشم و نفرتم و دارم آتش می گیرم...فروغ!دوباره راهنمایم باش که من بی تو تاب دگردیسی ندارم....ما اینجا عجیب تنهاییم!

پ.ن: کلمه ها وجملات داخل پرانتز اسم کتاب های خود فروغ یا تکه هایی از شعر هایش هستند.

پ.ن:این پست رو هم بخونید...در مورد میلاد فروغ!دوس داشتنی نوشته :-)

و چشمهای فرشته ی قانون بسته است...

..بدنها بی سرو گردن و هق هق فواره

شلاق داغ و چماق و بند و استفراغ خونی

یه ستاره آویزون به داره........دوباره
یه خورشید که خاموش میشه با حکمی آسمونی
زنایی که آویزونند از سینه هاشون به سقف
مردایی با بیضه های بریده شده تو جوونی
بوی حشیش و شیره..پخشه از حاشیه های شهر
صدای ضجه ی زنجیر آدمای زندونی
و رهبری که خطبه می خونه از دنیایی بهتر
و مردمی خیره به آسمون با صورتهای استخوونی
کمرها خمیده..رنگ صورتاشون پریده
پدری گریونه...کی سینه ی دخترش رو دریده؟؟
مسیح در نام پدر آدمارو به صلیب کشیده
نفس ها حبسه تو سینه از ترسه شقه شدن
کسی اینجا کسی رو جز جلاد آزاد ندیده
ولی من خط بطلانم...ببین زبونه سرخو
سرم سبزه مث سرو و ببین تنم سفیده
ببین معجونی از کوه و عقاب و آهن و سنگم
این آخرین زمانه...زمانه آخرم رسیده
توی شهر ما...قلبا روو دارنــــــــــــــــــــــــــد
توی شهر ما خنجر می کارنــــــــــــــــــــــد
تو وجودت نجس می کنه...زمین و هوارو
صورتت سیاه می کنه تموم آیینه هارو
بکشم وسط بازم مثل تو پای خدارو؟!!!!!!!!!!!
به گه می کشی تو شعر و کلمه هارو

تو کوتاهی با قد خودت می سنجی آدمارو
با خط کش شکستت می گیری فاصله هارو
که از چاله به چاه می بری قافله هارو
تا تو توی خلسه ی ناشی از قدرتی و می خندی
منم اون که می خواد جــــــــــــر بده چرت قصه هارو
این یه سیله که خاموش نمیشه...چشاتو وا کن
ببین رده سیله ملیونیه خاشاکو خارو............
بگیرو ببندو بزن...بکش..بدر و بتاز
ببین میشه بازم پاک کنی حافظه هارو؟؟
تا وقتی خون تو رگامونو نعرمون بلنده
تا کی آخه میشه ,خفه کنی حنجره هارو؟؟
که مملکت با کفر می مونه...اما نه با ستم
این اول کاره...بشین.بشمر حادثه هارو....
این اول کاره..بشین.بشمر حادثه هارو...
توی شهر ما قلبا رو دااااارنـــــــــــــــــــــــــــــد
توی شهر ما خنجر می کارنـــــــــــــــــــــــــد
((شاهین نجفی))

***دیر زمانی شده که به جای انشالا می نویسم...امیدوارم!! و من هنوز نمی دانم.. آیا خدایی هم هست؟!!! خدایا! کجایی؟ که ببینی به اسمت چه جنایت ها که نمی کنند.....
لینک دانلود آهنگ بالا

و باز هم همان حکایت همیشگی...

 1.سرما خوردم. از حموم می یام...می رم پنجره رو باز می کنم و سرمو می دم بیرون...نسیم سرد که می خوره به صورتم چشمامو می بندمو ..تصور می کنم بهار شده....تصور می کنم اگه چشمامو باز کنم درختای پشت اتاقم سبز می شند....تو خیالم خودمو می بینم که تو یه دشت بزرگ سر سبز می دوم با کسی که از من بلندتره...دستاش قویه و اگه بخوام همه ی هیکلم تو بغلش جا می شه....به صورتش نگاه می کنم سیاه .هیچی تو ذهنم نیست جای صورتش بزارم...چند بار صورت جند نفرو تو خیالم می زارم جاش ولی نه!!نیست...نیست....چشمامو که باز می کنم می بینم بینی م فین فین می کنه و من خیس جلوی باد سرد دی ماه ایستادم....زمستون و پاییز لعنتی...فصل افسردگی و دلزدگی هام...پس کی؟! کی گورتونو گم می کنید؟!!

2.دیروز برای اولین بار به طور واضح دچار یک حمله ی احساسی شدم(این اسمو من روش نذاشتم)تا حالا اینجوری دیوونم نکرده بود....یهو یکی رو می بینی ماتش میشی...حس می کنی دوس داری بری جلو محکم بغلش کنی...خیلی حس دردآور ولی لذت بخشیه...مث زمانایی که یه آبسه رو  لثه ت هست و باهاش بازی می کنی...رفتم تو داروخونه...درمورد نسخم صحبت می کردم که دکتر شیفت که مشخص بود تازه فارغ التحصیل شده اومد پایین....نمی دونم یهو چم شد.دوس داشتم تا صبح وایسم و سر موضوعات بیهوده ازش سوال بپرسم..زیبا نبود.خاص نبود.ولی فاصله ی مکث بین دو جمله ش یهو منو پرت کرد به یه دنیای دیگه.انگار که یهو رفت تو یه قاب و دنیای من برای چند لحظه توی اون قاب خلاصه شد....ناخواسته اومدم بیرون و تا چند ساعت فکرم مشغولش بود.نمی دونم چرا..نمیدونم اصلا دقیقا چی می خواستم..نمی دونم! این حمله های احساسی بد دردی هستند لعنتی ها!! ( نوشتم که یادم بمونه)


3.رفتم شب شعر.اولین بار بود تو اون جمع بودم.ولی با جسارت رفتم جلوی پیرمردایی که 5 برابرم سن داشتند شعرمو خوندم.....وقتی شروع کردم دیگه حالیم نبود که جلوی یه عده غریبه ام....بغض گلومو گرفت...اولش سرم گیج رفت ولی یهو حس کردم چنان هجوم احساساتم دارند بهم فشار می یاردند که الانه که از پا در بیام...نمی دونم اونا چه فکری درمورد حالتم کردند....وقتی خواستم بیام بشینم خجالت کشیدم ولی نگاه رضایت بخش و احسنت گفتناشونو دوس داشتند....گاهی اعتماد به نفسم به صفر می رسه!صفر مطلق!....اون پیرمرد مو سفید رو که پالتوی بلند مشکی داشتو خیلی دوس دارم!یه پسر جوونم یه غزل خوند که شاهکار بود...تمام مدت داشتم فکر می کردم با اینکه این همه از عمر شعر نو و سپید گذشته هنوزم که هنوزه جمع های ادبی ما و ذائقه هامون انگار شعر سپید رو نمی فهمه...دوس نداره...نمی شناسه!!این خیلی غم انگیز بود برام.


4.وقتی همه ی تعاریفم به هم می ریزه...وقتی خوب رو از بد نمی تونم تشخیص بدم...وقتی نمی دونم اصلا چی می خوام.....وقتی مخم داره از سوالای بی جوابم سوت می کشه از صمیم قلب به اون زن روستایی بی دغدغه ی قانع  بی سواد حسودیم میشه.ساده و خوشبخت...کاش آرامش داشتم.حس خوشبختی!کاش!


کدام قله؟کدام اوج؟


مرا پناه دهید ای چراغ های پر آتش-ای نعل های خوشبختی-


و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ


و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی


و ای جدال شب و روز فرشها و جاروها


مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی


که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را


به آب جادو


و قطره های خون تازه می آراید.....


.


.


نمی توانستم...دیگر نمی توانستم


صدای پایم از انکار راه بر می خاست


و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود


و آن بهار و آن وهم سبز رنگ


که بر دریچه گذر داشت.با دلم می گفت:


((نگاه کن!


تو هیچگاه پیش نرفتی


تو فرو رفتی))


-فروغ


پ.ن: دلم عشق می خواهد....دلم تمام آنچه فراموش کرده می خواهد....



پ.ن۲: این پست رو با فایر فاکس نوشتم خطش با بقیه فرق می کنم عوضم نمیشه....بدجور رو نرومه!



حامله ی باکره!

میگه بچه مه می خوامش....نگاه میکنم....اشک می ریزم و زمزمه میکنم:حامله ی باکره! میگه:دارم میرم تو می مونی و بچه! میگم:منو می کشند..حالیت نیست؟....میگه:بچه مه میخوامش٬می کشمت اگه بخوای بکشیش!


دارم می دوم٬گریه می کنم و درد دارم...حس یه موجود شناور تو دلم داره حالمو به هم می زنه...می خوام تمام وجودشو بالا بیارم.....از ترس اسکلتم می لرزه.دارم می دوم....آدمای آشنای اطرافم به من توجه نمی کنند و با بی تفاوتی رد می شند...مث ارواح شدم که حضورمو به هیچ می گیرند...کسی منو ندید انگار...می دوم....از تصور روبه رویی با دیگران آرزوی مرگ میکنم...می دوم٬اشک می ریزم و زمزمه می کنم:حامله ی باکره!


با هر راهی که بشه می خوام از این موجود کذایی راحت شم!....بزرگ میشه..داره بزرگ می شه و من می ترسم...زمزمه می کنم:حامله ی باکره!


کسی کمکم نمی کنه....هیچ کس!داره بزرگ میشه و هنوز از من می مکه..از وجودم!....با تیزترین چیزها می خوام بکشمش....نمی میره! با منه...هر جا که میرم...سر تا پام خون شده ولی نمی میره....اشک می ریزم و فریاد می زنم: حامله ی باکره!






یکی یه بچه می ده بغلم...انگار برای پیدا کردنش خیلی تلاش کردم....می خوام بهش غذا بدم....به گردن و سینه م چنگ می زنه....وحشت می کنم٬اشک می ریزم و زمزمه می کنم:حامله ی باکره!






*کابوس های این روزهام رو روی این صفحه بالا می یارم٬شاید دست ازم برداره....وقتی این پست رو می نوشتم صدای یه نوزاد از پنجره ی اتاقم اومد...نمی دونم از کجا!...از وحشت دیدن دوباره ی این کابوس ها جرئت خوابیدن نداره....حتی تو بیداری دست ازم بر نمی داره!! دلیلش رو نمیدونم..........نمی دووونم!!


**بچه ها آرامش بخش ترین و دوست داشتنی ترین موجودات دنیای منند...بودن با اونا منو از همه ی تلخ ها می کَنه٬دور می کنه....با این کابوس های لعنتی هر روز بیشتر از این عشق کم می شه!...این روزا به طرز هیستریکی از بچه ها دوری میکنم...


***


گل سرخ


گل سرخ


گل سرخ


او مرا برد به باغ گل سرخ


و به گیسوهای مضطربم در تاریکی ٬گل سرخی زد


و سرانجام روی برگ گل سرخی با من خوابید


ای کبوترهای مفلوج


ای درختهای بی تجربه ی یائسه٬ای پنجره های کور


زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم ٬اکنون


گل سرخی دارد می روید


گل سرخ


سرخ


مثل یک پرچم در


رستاخیز.


آه٬من آبستن هستم٬آبستن٬آبستن.


(فروغ)


-پست های اخیرم مبنای هیچ قضاوت بی راهی نباشه بهتره! اگر هم باشه به من مربوط نیست.حس می کنم وبلاگم رو به مسیری بردم که نباید می رفت.حالا می خوام بیشتر شبیه خودم بنویسم چون فرصت درست کردن به وبلاگ دیگه رو نداشتم.



 


 


 


 

نه میشه با تو سر کنم ....... نه میشه از تو بگذرم!!

یه خانواده ای رو میشناسم که تشکیل شده از یک مرد٬دو زن٬و دوبچه!! مرد این خانواده با دو همسر به طور همزمان تو یک خونه زندگی می کنه!!هر بار که این خانواده رو می دیدم یه نگاه نفرت باری به اون مرد میکردم و مثل همه با یه قضاوت سرسری ازشون می گذشتم.زن اول این مرد٬بچه دار نمیشه.بعد از بیست سال زندگی با زن اولش٬ مرد دوباره ازدواج کرد. حالا دو تا بچه داره! وقتایی که برای خرید جایی میرند همه با هم می رند و امکان نداره که برای زن دوم چیزی خریده بشه ولی برای زن اول نشه!


دیروز وقتی بعد از مدتها دوباره با این خانواده برخورد کردم خیلی فکرمو مشغول کرد.رفتاراشون.مسالمت دو زن کنار یک مرد!اینکه چطور یک مرد رو بین خودشون تقسیم کردند.به زن بی فرزند فکر کردم.خودم رو گذاشتم به جاش.قدرتش رو تحسین کردم....صبرش رو!! به مرد فکر کردم که چه شرایط سختی بوده براش.به سنت ها و افکار سنتی این خانواده فکر کردم.به زن دوم فکر کردم.به داشتن موهبتی که خودش به دستش نیاورده ولی به خاطرش تحسین شده!! به زن اولی که عقیم بودنش اونو مجبور کرده که قدم به قدم صبر رو یاد بگیره...از خودگذشتگی رو!! به بچه ها فکر کردم٬به محبتی فکر کردم که مادر عقیم بهشون داشت.به نگاهی مهربون و پر جسرتی که زن اول به بچه ها داشت و من می دیدم  فکر کردم!!...به مهری که آشکارا بینشون موج می زد!!


دیروز برای اولین بار به اون مرد حس خاص و خوبی داشتم.اونو با مردایی مقایسه کردم که بخاطر عقیم بودن همسرشون بدترین رفتارهارو باهاش انجام می دند.به مردهایی فکر کردم که زن های عقیم شون رو از همه ی حق ها محروم می کنند.مردهایی که از زندگی٬ برای زن های بی فرزند بی گناهشون  جهنم  سوزانی میسازند که باید بسوزه و بسازه!!...با خودم گفتم یک تار موی این مرد شرف داره به خیلی های دیگه که تو شرایط مشابهش بودند ولی حتی انسانیت رو هم زیر پاهاشون له کردند! حتی ساده ترین حق های انسانی اون زن رو هم ازش گرفتند و به احترام و محبتی که این مرد به زن اولش داشت تو دلم آفرین گفتم.........با خودم گفتم در بعضی شرایط ها بعضی رفتارها اجتناب ناپذیره.و با افکار سنتی و آنتیکی که این مرد داره باز هزار بار جای شکرش باقیه!!


*من این عمل و طرز تفکر رو به هیچ وجه تایید نمی کنم.منم می دونم هزار راه دیگه وجود داره..مثلا سرپرستی یه بچه یا..... ولی دقت کنید من خودم رو در شرایط فرهنگی اون خانواده قرار دادم.وگرنه در کل همچین رفتارها و روش های زندگی و تفکر برای من منسوخه.از یه مرد ۵۰ ساله انتظار های مدرن نداشته باشیم.!


**هر بار میخوام یه تغییری تو وبم بدم وسواسم دیوانم می کنه...حالا هزار جور آهنگو عوض کردم تا آخرش اینو گذاشتم....حالا انگار میخوام ماهواره بفرستم فضا!! :))


***دیشب فیلم ((امشب٬شب مهتابه)) رو دیدم.انقدر گریه کردم که همونجور تو گریه خوابم برد.تمام شب هم کابوس میدیدم و تو خواب گریه می کردم.وقتی هم بیدار شدم باز گریه کردم.سندرم گریه گرفتم گمونم.










....کم کم درختی کهن شدم/ که باد٬حضورش را به هیچ می گیرد/و باغبان جوابش می کند/اما در سرم هزار کلاغ ناشی /نت معشوش وحشتم را قار می زند/و من دلم می خواست/به گونه ی گیلاسی/در خامه ی لبان تو پنهان شوم/و بگویم:دنیا  دروغ است/دروغ است/دروغ....


ولی در زندگی لحظه هایی هست/که مثل مرگ٬مچ آدم را میگیرد/و پلک طفره به کاری نمی آید/باید دید/ماهی می داند که در دام تضاد/تنها خودش را زخمی می کند/با این همه٬سرشت ناباوری٬تقلاست/آه/تقلا تقلا/و خارپشت بعضی/در گلوگاه باور.........


((خاطره حجازی))



 



پ.ن:(بعدا اضافه شده !! :دی )شاید بهتر بود این شعر و این عکس تو پست جداگانه ای باشه ولی حس این روزهام به اندازه ی این شعرو عکس داغون و وحشیه!!...دیگه هم در مورد این عکس هیچ توضیحی نمیدم.دوس دارم اینجا باشه و هست.همین!

از زبان او!

۱.(من از دنیا هیچ چیز نمی خواهم فقط دلم میخواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خودم حل کنم٬برای من احتیاج٬کلمه ای بی معنی شود٬بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم.دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در انجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را میتوانم در این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم.کاش بدانی من همانقدر که دیوانه ی عشق وحشیانه٬عجیب و غیر عادی هستم٬همانطور هم دیوانه ی زندگی آزاد بدون دغدغه هستم.)


-گزین گویه های فروغ


گاهی از این همه شباهت روحم به فروغ گریه م میگیره.اینا حرفهای سلولهای من بود از زبان فروغ یا شاید حرفهای فروغ از زبان من!


۲.سرم درد میکنه.خیلی.کی قرار خوابم منظم بشه خدا می دونه!!


۳.من عضو توییتر شدم.بامزست.بلاخره بعد از تلاش ها و مجاهدت های بسیار تونستم لینکشو بزارم تو صفحه ی وبلاگ.هورااااااا :)


۴.انگار نه انگار من یه موقع خوره ی کتاب بودم.حالا که این همه بیکارم٬تازه یه عالمه هم کتاب نخونده ی ناب مونده رو دستم.نمی رم طرفشون!! من مطمئنم این یه بیماریه که هنوز کشف نشده!مطمئنم‌ :))


۵.اکثرا وقتی مطلبی واسه اینجا مینویسم دنبال یه عکس مناسب می گردم براش.ولی گاهی وقتی یه عکسی رو می بینم یه مطلب میاد تو ذهنم٬یه خاطره٬مث عکس پایین.یاد بچگی هام افتادم.عاشق تاب بازی بودم.هنوزم هستم.ولی هیچ وقت یاد نگرفتم که چطوری تاب بدم خودمو.از همون بچگی تا حالا وقتی تاب می بینم مث عقده ای ها با چشمام که اون لحظه التماس ازشون می باره دنبال کسی می گردم که بیاد تابم بده.بعد یاد خنده های بلندم می یوفتم.(هنوزم با صدای بلند می خندم)وقتی ماما تابم می داد٬من از اوجی که می گرفتم جیغ می زدم.از لذت جیغ می زدم.می خندیدم و می گفتم:بلندتر ماما٬بلندتر!



آه٬ای زندگی منم که هنوز


با همه پوچی از تو لبریزم


نه به فکرم که رشته پاره کنم


نه بر آنم که از تو بگریزم....(فروغ)

با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره......

 


تلفونم زنگ می زنه.به صفحه ی گوشی نگاه می کنم٬خودشه!


- خسته شدم...خسته شدم ورونا !! آخه این زندگیه برام درست کرده؟!! (داره هق هق می زنه...)


-چی شده؟! دوباره؟ چی شده؟ بگو........ اینقدر گریه نکن عزیزم...بگو٬مردم از نگرانی....


-من خر فکر کردم آدم شده.(تو دلم گفتم خیلی ساده ای٬خیلی)دوباره امروز با پر روحی تمام به من   می گه: فراموشم کن! یا من یا مامانت!!!!!!!!!!


-(سکوت می کنم٬از عصبانیت گر گرفتم)...تقصیر خودته عزیزم.همون موقع که دوست بودید متوجه شدی که به دردت نمی خوره! چرا دوباره گذاشتی وارد زندگیت بشه؟!!! چرا فکر کردی یه آدم می تونه ۱۸۰ درجه تغییر کنه؟......گریه نکن... نمی دونم تو فکرت چیه؟ آخه دختر آدم از یه سوراخ چند بار گزیده میشه؟ هان؟ چند بار؟!!


-فکر کردم پشیمون شده.... فکر کردم آدم شده. مامانش به خاطر یه حرف کوچیک که وسط دعوای قبلی مامانم به پسرش گفته زنگ زده به مامانم هر چی تونسته گفته!! اینم با من دعوا می کنه..دیگه نمی خوامش..نمی خوام...( نفسش از گریه بند اومده)


-عزیزم تو ۲۱ سالته آخه ازدواج که شوخی نیست.بحث عشق از ازدواج جداست.چرا اینو نمی فهمی؟ تو همه جوره ازش سری.شما با هم نمی خورید.عاقل باش.خواهش می کنم...( از گریه هاش اشک منم در میاد)


                                                          ***                                                                        


این بحثا تمام دیروزمو خراب کرد.مهم نیست این مکالمه با کی بوده یا اینکه اول و آخر این قضیه چی میشه.مهم اینه که دوس داشتم یه چیزایی رو که تو گلوم گیر کرده بود بگم.روزی که با هم آشنا شدند هر دو هیجانزده بودنو احساساتی.فکر می کردند عشق بینشون بی نظیره...چقدر بخاطر هم جنگیدند.با همه.ولی وقتی خواستند برای همیشه با هم باشند پسری که تا دیروز ادعای عشق می کرد زد زیر همه چیز.حالا هم بعد از شیش ماه برگشت و با یه مراسم جدی نامزد کردند.ولی دوباره بعد از یه هفته دبه ها و دعواها شروع شد.اگه همه چیزو تعریف کنم میشه یه مثنوی.فقط دیدن سر نوشت این دختر باعث شد دوباره رو عقایدم پافشاری کنم.شاید اینا به نظر بی رحمانه بیاد.ولی حقیقته!! یه دختر وقتی به کسی علاقه داشته باشه حاضره از همه چیزش بگذره.صادقانه.با اخلاص..ولی من به این نتیجه رسیدم که یه پسر حتی علاقه مند شدنش به کسی هم با عقله.(استثنا همیشه وجود داره!)


خیلی عصبی میشم وقتی می شنوم که عشق شده دم دستی ترین واژه ی روزمره.در حالی که ۹۰ درصد این احساسات که اسمشو عشق می زاریم.عقده های فروخورده هست.نیازهای سرکوب شده هست.هیجان های کاذبو مقطعیه...حماقت های بچه گانه هست...وقتی اشتباه می کنیمو به پای عشق می نویسمیش خیلی درد آوره.


عشق وقتی عشقه که با شناخت باشه.با دلیل باشه.اتفاقا این عشق عاقلانه هست که دیوونه می کنه...کاش نگاهامونو وسیع کنیم.اینکه یه دختری همه ی زندگیشو نابود می کنه به خاطر توهمی که به اسم عشق واسه خودش ساخته آتیش می گیرم که آخه چرا؟!! چرا؟.....


فکر کنیم.یک بارِ دیگه فکر کنیم که حسمون چیه؟!!... توهم زدن به شیوه ی دخترای ۱۴ ساله ی دبیرستانی هیچ جالب نیست.هیچ.



دیروز امتحان فاینال داشتم.آخه من به چه زبونی باید بگم که آقا ...خانم..من نمیخوام تقلب کنی از دستم.نمی خوام خانم.نمی خوام.اگه بدونید.دختره ی بی چشم و رو تمام وقت امتحان به جای اینکه به برگه ی خودش نگاه کنه کلش پشت سرش تو برگه ی من بود.جوابشونم ندی طلب دارند.اصلا هرگز از تقلب خوشم نمی یومد.حالا گاهی شرایط خاصه .ولی نه اینجوری...دیروز واقعا سر امتحان می خواستم بزنم پس کلش.خیلی مراعاتشو کردم.حالا جالب اینه که وقته امتحان همه عاشقت می شن.بعدش دیگه انگار نه انگار که می شناسنت.همینم بیشتر اعصابمو به هم می ریزه.اینکه یکی به خاطر چیزایی که دارم منو بخواد.نه بخاطر خودم...!!!!!!!!


**بسترم


 صدف خالی یک تنهایی ست


و تو چون مروارید


گردن آویز ِ کسان دگری.....


(هوشنگ ابتهاج)


 


 


 

پاشنه ی آشیل

 

((من معتقدم پاشنه آشیل هر کس دقیقا همون چیزیه که شدیدا تکذیب می کنه!!!..))


پ.ن: اینجا٬ته دنیای من ٬واسه یه آدم بی خواب موسیقی بارون داره کنسرت عظیمی برپا می کنه....


*وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا با دستمال تیره ی قانون می بستند


              و از شقیقه های مضطرب آرزوی من


فواره های خون به بیرون می پاشید.


وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود٬جز تیک تاک ساعت دیواری


دریافتم ٬باید٬باید٬باید


                  دیوانه وار دوست بدارم.


(فروغ)


**این وبلاگو تازه پیدا کردم.نمی دونم چی داره که اینجوری جذبم کرده.ولی تنها وبلاگیه که دارم همه ی آرشیوشو می خونم.خیلی برام جذابه.نمی دونم چرا!!...مث فیلما باهاش همذات پنداری دارم.حتما به خاطر قلمشه.




....یه عکس بی ربط ولی پر از حرف!!



 

بالا برم پایین بیام ...من تنهام !!

یادمه پیش دبستانی که بودم اولین کارنامه ی عمرمو گرفتم.هنوز اون صفحه تو خاطرمه.جلوی همه ی گزینه ها مربع  عالی تیک خورده بود٬به جز روابط عمومی.!!!   هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم.و همه ی دوستای صمیمی عمرم یه زمانی دشمنم بودند! از این شاگرد اولا بودم که هیچ کس چشم دیدنشونو نداره.از کلاس اول دبستان داستان تنهایی های من شروع شد.بهترین دوست من تو کلاس معلم بود و بی اغراق شاید تو کل کلاس اون معلم یا استاد تنها کسی بود که واقعا دوستم داشت.دنیای روابطم به مدرسه ختم میشد.اهل بیرون رفتن با دوستام نبودم.پایه ی هیچ شیطنتی نمی شدم.جدی و منضبط بودم و همیشه احساس می کردم هیچ کس دوسم نداره.وقتی بزرگ تر می شدم هر آدم مهربونی می تونست منو رام خودش کنه.مثل بچه گربه ی بی پناهی شده بودم که حاضر بود برای یه سر پناه مهربون هر کاری بکنه.دبستان که بودم فهمیدم چطور می شه کسی بهت دروغ بگه و رنجت بده.گولت بزنه و ازت سو استفاده کنه.یه هم کلاسی داشتم که زنگای تفریح به زور پولمو ازم می گرفت.اگه نمی دادم دستمو گاز می گرفت.نمی دونم چرا صدام در نمی اومد.هفته ها من گرسنه موندم و اون پولمو ازم می دزدید....(هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بود.از خانواده ی متملکی بود!!!)


چند ساله که می خوام دور تنهاییام یه دیوار بکشم و دورو برمو پر کنم از دوستام.۱۰ تا ۲۰ تا ۱۰۰ تا...بی نهایت.از اینکه کسی تنهام بزاره بی زارم.گاهی دلم واسه خودم می سوزه.وقتی با اخلاص به هر کسی که نیاز داشته باشه محبت می کنم ولی اون اسمای عجیب غریب می زاره روی محبتم. فقط نگاه می کنم و سکوت!!... وقتی امشب تنهام گذاشتی یهو یه زخم کهنه سر باز کرد.یهو بغض سالها ترکید.یهو لرزیدم.نه باد بود نه بارون ولی کاش می دیدی که چطور شدم همون گربه ی تنهای یخ زده...تنهایی هام یه حفره شده که ژرفاشو هیچ کس نتونسته پر کنه...همه میانو میرند.هیچکی حرفمو نمی فهمه هرکسم که می فهمه رفتنی می شه...گاهی واسه بودن با آدمای دورو برم از دغدغه هام دست می کشم و می شینم پای حرفهایی که میشنوم و گوش نمی دم.گاهی خیلی حس غریبی می کنم.خیلی!



**چاشنی این پست ۲لیوان چای و تعداد کافی شکلات بود.یه بار اخبار گفت اونایی که عاشق شکلات و چای هستند باهوشترند.!!


...


مهم نیست پست مدرنیسم را نمی فهمی...


            مهم نیست که نمی دانی بوف کور را هدایت نوشت یا حافظ!!!


همین که می دانی دوست دارم سگ گریه هایم را در دستان تو ضجه بزنم کافیست!


همین که می دانی بیزارم از اینکه اشک هایم را از چشم راستم پاک کنی کافیست.......


    تو با همینها دودمان پست مدرنیسم را به گه می کشی و به گور هدایت قه قهه می زنی که رسالت انجام نشده اش در آغوش تو بود و دور خودش می چرخید......!!


(هذیون بالا رو بعد از یک شب بیداری طولانی متهوع شدم!)


 

کمی تلخی... کمی نفرت!

 


زندگی هم بستر شدن و در هم لولیدن حیوانهای دوپایی ست که چشم در چشم می بوسند و شکم به پشت خنجر فرو می کنند!!!
زندگی چشمک زدن پیرمرد کوری ست که هرزگی ماهیانه اش برای زن فاحشه ی شهر نان به خانه   می برد......!!
      و گریه های دخترک حرام زاده ای ست که یاد می گیرد چگونه باید  در دست های خون آلود نفرت و انزجار قربانی پسرک نوبالغ خیابان های غریزه بشود.. 
آه.... چشم باز کن و ببین که چگونه جان می دهم در کابوس عریانیم
 و چگونه دل می دهم به دل دل کردن های دستهای بی جانت
 و نفس می کشم با تقلای دوباره دیدنت
 که
ای کاش
می دانستی
چقدر دلم تو را نمی خواهد..!!!


*این متن به اصطلاح شعرو یک سال پیش نوشتم.مرسی احسان(یک برده ی آزاد) که شجاعت نوشتن   بهم دادی...


پ.ن:گاهی خیلی چیزا هست که می خوای بگی ولی نمیشه...از همه ی فعل های منفی بیزارم!!


**به قول سید علی صالحی:


حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن.....


**این آهنگو خیلی دوس دارم.شعرشو مهدی سهیلی گفته.حس خوبی میده بهم.!


لینک دانلود




 


 

دستهایت همه دنیای من است...

 


تمام عمرم(( دست))همیشه یکی از توجه برانگیز ترین عضوهای  آدمیزاد بوده برام.دست های نرم و لطیف و کوچیک.دست های بزرگ و زبر و حمایتگر.دست سبزه,دست سفید,دست چاق با انگشتهای کوتاه,دست لاغر با انگشت کشیده که همیشه منو یاد لغزش سر انگشتاشون روی ساز می ندازه......  یادمه بچه که بودم(خیلی بچه شاید ۳ سال)یه پسر عمو داشتم که عاشق دستاش بودم.هنوزم وقتی دست های اون تیپی رو می بینم توجه م جلب می شه.اون بیچاره هر بار منو می دید باید فرار می کرد ازم.من به دستش که گیر می دادم دیگه ول کن نبودم.از سرو کولش بالا میرفتم. دستشو میبوسیدم.گاز می گرفتم می خوردم...یه خاطره ی محو دارم از اون موقع .یه بار همین پسر عموم تو راه خونمون ماشینش خراب شد.وقتی رسید پیش ما دستاش روغنی و کثیف بود.هر کاری می کرد ولش کنم که بره بشوره دستاشو٬ به دستش چسبیده بودم کوتاه هم نمیومدم...


جالب اینه که حس اون موقع هام هنوز برام ملموسه.تازه ست انگار. جزئی از وجودمه.این خاطره یه پس زمینه هست واسه این توجه ی ذاتیم.گاهی ذهنم ساعت ها درگیر سبک سنگین کردن این حس میشه.بعضی دست ها چنان وسوسه ای به وجودم میندازند که آرزو می کنم کاش هنوز بچه بودم و می تونستم بدون ترس از هیچ نگاه سرزنش گری از سرو کول صاحب این دستها بالا برم.


هر دستی یه انرژی و حس خاصی رو بهم منتقل می کنه.بعضی ها دستاشون گرمو امنیت بخشه.حتی بدون لمس کردن گرماشونو حس می کنم.دوس دارم محکم انگشتامو لای انگشتاشون بزارم..فشار بدم و دلم آروم بگیره.بعضیا دستشون سرد و رنگ پریدست وقتی لمسش می کنم یهو دلم می ریزه.حس حمایت کردنم بیدار میشه.تازگیا به این نتیجه رسیدم که بعضی از دستا فقط بعضی اوقات حس خوبی بهم می دن.انگار که کارایی که با دستامون انجام میدیم توی اون حس تاثیر می زاره.دست عضو خاصیه.باهاش خیلی کارا میشه کرد.هم میشه کسی رو نوازش کرد یا نجات داد.هم میشه کسی رو کشت.مثل چاقو!! مثل همه ی چیزای دو لبه ی دنیا!!


*خیلی وقته می خوام این متنو بنویسم.ولی اونجوری که دوست داشتم نشد.مثل همه ی کارای برنامه ریزی شده ی زندگیم که انگار همین برنامه ریزی خرابش می کنه!


**امروز حالم خیلی خراب بود.دعا کنید زودتر بهمن بیاد برم دانشگاه.از این زندگی تکراری بی هیجان پر از علافی خسته شدم.


***سحری به دلنوازی,ز درم درآ و بنشین!


به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین


چو حیا کنم حذر کن٬به ملامتم نظر کن


که ز سبز جامه چون گل٬به صفا درآ و بنشین


شنوند اگر خروشم٬تو به بوسه کن خموشم


نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین!


نه!من این نمی توانم٬که به شرم بسته جانم


تو به خانه ام گر آیی٬به حیا گرا و بنشین.


((سیمین بهبهانی))


پ.ن: دلم کیک شکلاتی می خواااااااااااد...با یه عالمه شکلات...یه عاااااااااااااالمه