آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است....


آنگاه خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک,مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

مردم,گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دست هاشان متورم میشد

گاهی جرقه ای,جرقه ی ناچیزی

این اجتماع ساکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را با کارد می دریدند

و در میان بستری از خون با دختران نوبالغ

همخوابه می شدند

خورشید مرده بود

و هیچکس نمی دانست

که آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است!

آه ای صدای زندانی

آیا شکوه یاس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور خواهد زد؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


**امروز تو زاده شدی...نفس کشیدی...رنج بردی و ما چهل و شش روز دیگر سوگت را به عزا خواهیم نشست...اولین بار که در گوشم نجوا کردی دخترکی بودم که بزرگترین آرزویم پیدا شدن قافیه های بیشتر برای شعرهایم بود و بزرگترین غمم بی اعتنایی معلم کلاس درسم...تو در گوشم نجوا کردی و من از شانزده سالگیم با تو بزرگ شدم...با شانزده سالگیه تو نفس کشیدم و من تو شدم...هر بار که از همه جا رانده شدم به تو پناه آوردم و تو همدرد من بودی....از "اسارت" خوشی های سرخوشانه نجاتم دادی...بیدارم کردی و من "دیوار" ها را تازه دیدم....تازه دیدم که دست خودم نیست نفس کشیدنم...دست من نبود..من هیچ نبودم و تو آموختی ام که گاهی  "عصیان " باید کرد....جنگیدم...من حتی برای تعداد نفس های بیشتر جنگیدم و تو دلگرمی من بودی....تو بودی که اشکهایم را پاک می کردی و تو بودی که بی کرانگیه تنهاییم را سو سوی چراغی بودی تا با آن به "ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم"....حالا در آستانه ی "تولدی دیگرم" ....ببین...ببین که چگونه دوباره نفس هایم را حبس کرده اند و " دست های تو را ای سرا پایت سبز "از من دریغ می کنند....می دانم که می بینیم...تو که وسعت درد بشر را در سینه ی نحیفت کشیده ای....ببین که چگونه تک تک له می شویم و نفس نمی توانیم حتی کشیدن! ببین فروغ! ببین که چگونه کبابمان می کنند....آه..من نمی خواهم که "ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد"....که از اینجا به بعد دیگر در توان من نیست...دلم می سوزد و من در آغاز این فصل یخ زده کوهی از خشم و نفرتم و دارم آتش می گیرم...فروغ!دوباره راهنمایم باش که من بی تو تاب دگردیسی ندارم....ما اینجا عجیب تنهاییم!

پ.ن: کلمه ها وجملات داخل پرانتز اسم کتاب های خود فروغ یا تکه هایی از شعر هایش هستند.

پ.ن:این پست رو هم بخونید...در مورد میلاد فروغ!دوس داشتنی نوشته :-)

12 نظرات:

ابی گفت...

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...

ابی گفت...

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...

هستی شمال گفت...

روحش شاد ویادش گرامی باد قرن ها باید بگذره تا یکی شاید یکی مثل فروغ بیاد

هستی شمال گفت...

روحش شاد ویادش گرامی باد قرن ها باید بگذره تا یکی شاید یکی مثل فروغ بیاد

احسان گفت...

سلام به تو و فروغ و ديگر هيچ...

احسان گفت...

سلام به تو و فروغ و ديگر هيچ...

سینیوریتا گفت...

ورونا ؟ تو پسورد منو داری ؟ برات گذاشتم اگر ندارم . خصوصی هاتو چک کن .

سینیوریتا گفت...

ورونا ؟ تو پسورد منو داری ؟ برات گذاشتم اگر ندارم . خصوصی هاتو چک کن .

من سياسي نيستم گفت...

اي آخرين صدا،اين بار هم نمير،دوام بيار...

من سياسي نيستم گفت...

اي آخرين صدا،اين بار هم نمير،دوام بيار...

حجی گفت...

به ما هم سر بزن

حجی گفت...

به ما هم سر بزن

ارسال یک نظر