دستهایت همه دنیای من است...

 


تمام عمرم(( دست))همیشه یکی از توجه برانگیز ترین عضوهای  آدمیزاد بوده برام.دست های نرم و لطیف و کوچیک.دست های بزرگ و زبر و حمایتگر.دست سبزه,دست سفید,دست چاق با انگشتهای کوتاه,دست لاغر با انگشت کشیده که همیشه منو یاد لغزش سر انگشتاشون روی ساز می ندازه......  یادمه بچه که بودم(خیلی بچه شاید ۳ سال)یه پسر عمو داشتم که عاشق دستاش بودم.هنوزم وقتی دست های اون تیپی رو می بینم توجه م جلب می شه.اون بیچاره هر بار منو می دید باید فرار می کرد ازم.من به دستش که گیر می دادم دیگه ول کن نبودم.از سرو کولش بالا میرفتم. دستشو میبوسیدم.گاز می گرفتم می خوردم...یه خاطره ی محو دارم از اون موقع .یه بار همین پسر عموم تو راه خونمون ماشینش خراب شد.وقتی رسید پیش ما دستاش روغنی و کثیف بود.هر کاری می کرد ولش کنم که بره بشوره دستاشو٬ به دستش چسبیده بودم کوتاه هم نمیومدم...


جالب اینه که حس اون موقع هام هنوز برام ملموسه.تازه ست انگار. جزئی از وجودمه.این خاطره یه پس زمینه هست واسه این توجه ی ذاتیم.گاهی ذهنم ساعت ها درگیر سبک سنگین کردن این حس میشه.بعضی دست ها چنان وسوسه ای به وجودم میندازند که آرزو می کنم کاش هنوز بچه بودم و می تونستم بدون ترس از هیچ نگاه سرزنش گری از سرو کول صاحب این دستها بالا برم.


هر دستی یه انرژی و حس خاصی رو بهم منتقل می کنه.بعضی ها دستاشون گرمو امنیت بخشه.حتی بدون لمس کردن گرماشونو حس می کنم.دوس دارم محکم انگشتامو لای انگشتاشون بزارم..فشار بدم و دلم آروم بگیره.بعضیا دستشون سرد و رنگ پریدست وقتی لمسش می کنم یهو دلم می ریزه.حس حمایت کردنم بیدار میشه.تازگیا به این نتیجه رسیدم که بعضی از دستا فقط بعضی اوقات حس خوبی بهم می دن.انگار که کارایی که با دستامون انجام میدیم توی اون حس تاثیر می زاره.دست عضو خاصیه.باهاش خیلی کارا میشه کرد.هم میشه کسی رو نوازش کرد یا نجات داد.هم میشه کسی رو کشت.مثل چاقو!! مثل همه ی چیزای دو لبه ی دنیا!!


*خیلی وقته می خوام این متنو بنویسم.ولی اونجوری که دوست داشتم نشد.مثل همه ی کارای برنامه ریزی شده ی زندگیم که انگار همین برنامه ریزی خرابش می کنه!


**امروز حالم خیلی خراب بود.دعا کنید زودتر بهمن بیاد برم دانشگاه.از این زندگی تکراری بی هیجان پر از علافی خسته شدم.


***سحری به دلنوازی,ز درم درآ و بنشین!


به کنار خود به بازی بنشان مرا و بنشین


چو حیا کنم حذر کن٬به ملامتم نظر کن


که ز سبز جامه چون گل٬به صفا درآ و بنشین


شنوند اگر خروشم٬تو به بوسه کن خموشم


نفسی مکن لب خود ز لبم جدا و بنشین!


نه!من این نمی توانم٬که به شرم بسته جانم


تو به خانه ام گر آیی٬به حیا گرا و بنشین.


((سیمین بهبهانی))


پ.ن: دلم کیک شکلاتی می خواااااااااااد...با یه عالمه شکلات...یه عاااااااااااااالمه 


0 نظرات:

ارسال یک نظر