بالا برم پایین بیام ...من تنهام !!

یادمه پیش دبستانی که بودم اولین کارنامه ی عمرمو گرفتم.هنوز اون صفحه تو خاطرمه.جلوی همه ی گزینه ها مربع  عالی تیک خورده بود٬به جز روابط عمومی.!!!   هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم.و همه ی دوستای صمیمی عمرم یه زمانی دشمنم بودند! از این شاگرد اولا بودم که هیچ کس چشم دیدنشونو نداره.از کلاس اول دبستان داستان تنهایی های من شروع شد.بهترین دوست من تو کلاس معلم بود و بی اغراق شاید تو کل کلاس اون معلم یا استاد تنها کسی بود که واقعا دوستم داشت.دنیای روابطم به مدرسه ختم میشد.اهل بیرون رفتن با دوستام نبودم.پایه ی هیچ شیطنتی نمی شدم.جدی و منضبط بودم و همیشه احساس می کردم هیچ کس دوسم نداره.وقتی بزرگ تر می شدم هر آدم مهربونی می تونست منو رام خودش کنه.مثل بچه گربه ی بی پناهی شده بودم که حاضر بود برای یه سر پناه مهربون هر کاری بکنه.دبستان که بودم فهمیدم چطور می شه کسی بهت دروغ بگه و رنجت بده.گولت بزنه و ازت سو استفاده کنه.یه هم کلاسی داشتم که زنگای تفریح به زور پولمو ازم می گرفت.اگه نمی دادم دستمو گاز می گرفت.نمی دونم چرا صدام در نمی اومد.هفته ها من گرسنه موندم و اون پولمو ازم می دزدید....(هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بود.از خانواده ی متملکی بود!!!)


چند ساله که می خوام دور تنهاییام یه دیوار بکشم و دورو برمو پر کنم از دوستام.۱۰ تا ۲۰ تا ۱۰۰ تا...بی نهایت.از اینکه کسی تنهام بزاره بی زارم.گاهی دلم واسه خودم می سوزه.وقتی با اخلاص به هر کسی که نیاز داشته باشه محبت می کنم ولی اون اسمای عجیب غریب می زاره روی محبتم. فقط نگاه می کنم و سکوت!!... وقتی امشب تنهام گذاشتی یهو یه زخم کهنه سر باز کرد.یهو بغض سالها ترکید.یهو لرزیدم.نه باد بود نه بارون ولی کاش می دیدی که چطور شدم همون گربه ی تنهای یخ زده...تنهایی هام یه حفره شده که ژرفاشو هیچ کس نتونسته پر کنه...همه میانو میرند.هیچکی حرفمو نمی فهمه هرکسم که می فهمه رفتنی می شه...گاهی واسه بودن با آدمای دورو برم از دغدغه هام دست می کشم و می شینم پای حرفهایی که میشنوم و گوش نمی دم.گاهی خیلی حس غریبی می کنم.خیلی!



**چاشنی این پست ۲لیوان چای و تعداد کافی شکلات بود.یه بار اخبار گفت اونایی که عاشق شکلات و چای هستند باهوشترند.!!


...


مهم نیست پست مدرنیسم را نمی فهمی...


            مهم نیست که نمی دانی بوف کور را هدایت نوشت یا حافظ!!!


همین که می دانی دوست دارم سگ گریه هایم را در دستان تو ضجه بزنم کافیست!


همین که می دانی بیزارم از اینکه اشک هایم را از چشم راستم پاک کنی کافیست.......


    تو با همینها دودمان پست مدرنیسم را به گه می کشی و به گور هدایت قه قهه می زنی که رسالت انجام نشده اش در آغوش تو بود و دور خودش می چرخید......!!


(هذیون بالا رو بعد از یک شب بیداری طولانی متهوع شدم!)


 

1 نظرات:

سارا از ژوژمان گفت...

یه جایی از کسی شنیدم سالهای طولانی اولیه از عمرمو سعی در پیدا کردن دوست های تعداد زیاد ی کردم ، بقیه ی سالهای عمرمو هم صرف دور شدن و از دست دادنشون !
وقتی با خودت بتونی رفیق باشی ، بتونی یه دوست واقعی واسه خودت باشی ، دوست واقعی سراغت میاد !

ارسال یک نظر