کمی تلخی... کمی نفرت!

 


زندگی هم بستر شدن و در هم لولیدن حیوانهای دوپایی ست که چشم در چشم می بوسند و شکم به پشت خنجر فرو می کنند!!!
زندگی چشمک زدن پیرمرد کوری ست که هرزگی ماهیانه اش برای زن فاحشه ی شهر نان به خانه   می برد......!!
      و گریه های دخترک حرام زاده ای ست که یاد می گیرد چگونه باید  در دست های خون آلود نفرت و انزجار قربانی پسرک نوبالغ خیابان های غریزه بشود.. 
آه.... چشم باز کن و ببین که چگونه جان می دهم در کابوس عریانیم
 و چگونه دل می دهم به دل دل کردن های دستهای بی جانت
 و نفس می کشم با تقلای دوباره دیدنت
 که
ای کاش
می دانستی
چقدر دلم تو را نمی خواهد..!!!


*این متن به اصطلاح شعرو یک سال پیش نوشتم.مرسی احسان(یک برده ی آزاد) که شجاعت نوشتن   بهم دادی...


پ.ن:گاهی خیلی چیزا هست که می خوای بگی ولی نمیشه...از همه ی فعل های منفی بیزارم!!


**به قول سید علی صالحی:


حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن.....


**این آهنگو خیلی دوس دارم.شعرشو مهدی سهیلی گفته.حس خوبی میده بهم.!


لینک دانلود




 


 

1 نظرات:

دلارام گفت...

چه سوتی میدم من
دفتر

ارسال یک نظر