از زبان او!

۱.(من از دنیا هیچ چیز نمی خواهم فقط دلم میخواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خودم حل کنم٬برای من احتیاج٬کلمه ای بی معنی شود٬بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آن را زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم.دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در انجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را میتوانم در این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم.کاش بدانی من همانقدر که دیوانه ی عشق وحشیانه٬عجیب و غیر عادی هستم٬همانطور هم دیوانه ی زندگی آزاد بدون دغدغه هستم.)


-گزین گویه های فروغ


گاهی از این همه شباهت روحم به فروغ گریه م میگیره.اینا حرفهای سلولهای من بود از زبان فروغ یا شاید حرفهای فروغ از زبان من!


۲.سرم درد میکنه.خیلی.کی قرار خوابم منظم بشه خدا می دونه!!


۳.من عضو توییتر شدم.بامزست.بلاخره بعد از تلاش ها و مجاهدت های بسیار تونستم لینکشو بزارم تو صفحه ی وبلاگ.هورااااااا :)


۴.انگار نه انگار من یه موقع خوره ی کتاب بودم.حالا که این همه بیکارم٬تازه یه عالمه هم کتاب نخونده ی ناب مونده رو دستم.نمی رم طرفشون!! من مطمئنم این یه بیماریه که هنوز کشف نشده!مطمئنم‌ :))


۵.اکثرا وقتی مطلبی واسه اینجا مینویسم دنبال یه عکس مناسب می گردم براش.ولی گاهی وقتی یه عکسی رو می بینم یه مطلب میاد تو ذهنم٬یه خاطره٬مث عکس پایین.یاد بچگی هام افتادم.عاشق تاب بازی بودم.هنوزم هستم.ولی هیچ وقت یاد نگرفتم که چطوری تاب بدم خودمو.از همون بچگی تا حالا وقتی تاب می بینم مث عقده ای ها با چشمام که اون لحظه التماس ازشون می باره دنبال کسی می گردم که بیاد تابم بده.بعد یاد خنده های بلندم می یوفتم.(هنوزم با صدای بلند می خندم)وقتی ماما تابم می داد٬من از اوجی که می گرفتم جیغ می زدم.از لذت جیغ می زدم.می خندیدم و می گفتم:بلندتر ماما٬بلندتر!



آه٬ای زندگی منم که هنوز


با همه پوچی از تو لبریزم


نه به فکرم که رشته پاره کنم


نه بر آنم که از تو بگریزم....(فروغ)

0 نظرات:

ارسال یک نظر