دیروز وقتی بعد از مدتها دوباره با این خانواده برخورد کردم خیلی فکرمو مشغول کرد.رفتاراشون.مسالمت دو زن کنار یک مرد!اینکه چطور یک مرد رو بین خودشون تقسیم کردند.به زن بی فرزند فکر کردم.خودم رو گذاشتم به جاش.قدرتش رو تحسین کردم....صبرش رو!! به مرد فکر کردم که چه شرایط سختی بوده براش.به سنت ها و افکار سنتی این خانواده فکر کردم.به زن دوم فکر کردم.به داشتن موهبتی که خودش به دستش نیاورده ولی به خاطرش تحسین شده!! به زن اولی که عقیم بودنش اونو مجبور کرده که قدم به قدم صبر رو یاد بگیره...از خودگذشتگی رو!! به بچه ها فکر کردم٬به محبتی فکر کردم که مادر عقیم بهشون داشت.به نگاهی مهربون و پر جسرتی که زن اول به بچه ها داشت و من می دیدم فکر کردم!!...به مهری که آشکارا بینشون موج می زد!!
دیروز برای اولین بار به اون مرد حس خاص و خوبی داشتم.اونو با مردایی مقایسه کردم که بخاطر عقیم بودن همسرشون بدترین رفتارهارو باهاش انجام می دند.به مردهایی فکر کردم که زن های عقیم شون رو از همه ی حق ها محروم می کنند.مردهایی که از زندگی٬ برای زن های بی فرزند بی گناهشون جهنم سوزانی میسازند که باید بسوزه و بسازه!!...با خودم گفتم یک تار موی این مرد شرف داره به خیلی های دیگه که تو شرایط مشابهش بودند ولی حتی انسانیت رو هم زیر پاهاشون له کردند! حتی ساده ترین حق های انسانی اون زن رو هم ازش گرفتند و به احترام و محبتی که این مرد به زن اولش داشت تو دلم آفرین گفتم.........با خودم گفتم در بعضی شرایط ها بعضی رفتارها اجتناب ناپذیره.و با افکار سنتی و آنتیکی که این مرد داره باز هزار بار جای شکرش باقیه!!
*من این عمل و طرز تفکر رو به هیچ وجه تایید نمی کنم.منم می دونم هزار راه دیگه وجود داره..مثلا سرپرستی یه بچه یا..... ولی دقت کنید من خودم رو در شرایط فرهنگی اون خانواده قرار دادم.وگرنه در کل همچین رفتارها و روش های زندگی و تفکر برای من منسوخه.از یه مرد ۵۰ ساله انتظار های مدرن نداشته باشیم.!
**هر بار میخوام یه تغییری تو وبم بدم وسواسم دیوانم می کنه...حالا هزار جور آهنگو عوض کردم تا آخرش اینو گذاشتم....حالا انگار میخوام ماهواره بفرستم فضا!! :))
***دیشب فیلم ((امشب٬شب مهتابه)) رو دیدم.انقدر گریه کردم که همونجور تو گریه خوابم برد.تمام شب هم کابوس میدیدم و تو خواب گریه می کردم.وقتی هم بیدار شدم باز گریه کردم.سندرم گریه گرفتم گمونم.
....کم کم درختی کهن شدم/ که باد٬حضورش را به هیچ می گیرد/و باغبان جوابش می کند/اما در سرم هزار کلاغ ناشی /نت معشوش وحشتم را قار می زند/و من دلم می خواست/به گونه ی گیلاسی/در خامه ی لبان تو پنهان شوم/و بگویم:دنیا دروغ است/دروغ است/دروغ....
ولی در زندگی لحظه هایی هست/که مثل مرگ٬مچ آدم را میگیرد/و پلک طفره به کاری نمی آید/باید دید/ماهی می داند که در دام تضاد/تنها خودش را زخمی می کند/با این همه٬سرشت ناباوری٬تقلاست/آه/تقلا تقلا/و خارپشت بعضی/در گلوگاه باور.........
((خاطره حجازی))
پ.ن:(بعدا اضافه شده !! :دی )شاید بهتر بود این شعر و این عکس تو پست جداگانه ای باشه ولی حس این روزهام به اندازه ی این شعرو عکس داغون و وحشیه!!...دیگه هم در مورد این عکس هیچ توضیحی نمیدم.دوس دارم اینجا باشه و هست.همین!
5 نظرات:
زن اول قربانی عرف جامعه شده که بچه رو جز’ جدایی ناپذیر زندگی مشترک میدونن اما بازم سگ شوهره شرف داره به مردایی که یه زن وفادار و چند تا دوست دختر دارن و تعدادشون روز به روز داره بیشتر میشه
چرا من آهنگ وبلاگتو نمیشنوم ورونا جون ؟!
این یک پیشنهاد نیست ..یک فرصت است (بلکم تهدید!):
به وبلاگ من بیایید!!
سلام دوست عزیز
خوندم همین متنی رو که نوشته بودی اینکه انسان فقط یه عشقو دوست داشته باشه یکطرف اینکه واقعا هردوشون راضی به این باشن که مرد با کسی ازدواج کنه تا کانون خانوادگی اونا به صدای بچه گرم بشه هم یک طرف
وبعدعشق زن دوم رو هم دیدن طرف دیگر البته تو همه این جریانات شاید حکمتی باشه که ما ندونیم
در مورد عکس...............
موفق دوست من
راستی دوست داشتی بیا برف شهر من رو هم ببین همین دیروز اومد
من هم با سرپرستی یک بچهی بیسرپرست موافقم.
ارسال یک نظر