و باز هم همان حکایت همیشگی...

 1.سرما خوردم. از حموم می یام...می رم پنجره رو باز می کنم و سرمو می دم بیرون...نسیم سرد که می خوره به صورتم چشمامو می بندمو ..تصور می کنم بهار شده....تصور می کنم اگه چشمامو باز کنم درختای پشت اتاقم سبز می شند....تو خیالم خودمو می بینم که تو یه دشت بزرگ سر سبز می دوم با کسی که از من بلندتره...دستاش قویه و اگه بخوام همه ی هیکلم تو بغلش جا می شه....به صورتش نگاه می کنم سیاه .هیچی تو ذهنم نیست جای صورتش بزارم...چند بار صورت جند نفرو تو خیالم می زارم جاش ولی نه!!نیست...نیست....چشمامو که باز می کنم می بینم بینی م فین فین می کنه و من خیس جلوی باد سرد دی ماه ایستادم....زمستون و پاییز لعنتی...فصل افسردگی و دلزدگی هام...پس کی؟! کی گورتونو گم می کنید؟!!

2.دیروز برای اولین بار به طور واضح دچار یک حمله ی احساسی شدم(این اسمو من روش نذاشتم)تا حالا اینجوری دیوونم نکرده بود....یهو یکی رو می بینی ماتش میشی...حس می کنی دوس داری بری جلو محکم بغلش کنی...خیلی حس دردآور ولی لذت بخشیه...مث زمانایی که یه آبسه رو  لثه ت هست و باهاش بازی می کنی...رفتم تو داروخونه...درمورد نسخم صحبت می کردم که دکتر شیفت که مشخص بود تازه فارغ التحصیل شده اومد پایین....نمی دونم یهو چم شد.دوس داشتم تا صبح وایسم و سر موضوعات بیهوده ازش سوال بپرسم..زیبا نبود.خاص نبود.ولی فاصله ی مکث بین دو جمله ش یهو منو پرت کرد به یه دنیای دیگه.انگار که یهو رفت تو یه قاب و دنیای من برای چند لحظه توی اون قاب خلاصه شد....ناخواسته اومدم بیرون و تا چند ساعت فکرم مشغولش بود.نمی دونم چرا..نمیدونم اصلا دقیقا چی می خواستم..نمی دونم! این حمله های احساسی بد دردی هستند لعنتی ها!! ( نوشتم که یادم بمونه)


3.رفتم شب شعر.اولین بار بود تو اون جمع بودم.ولی با جسارت رفتم جلوی پیرمردایی که 5 برابرم سن داشتند شعرمو خوندم.....وقتی شروع کردم دیگه حالیم نبود که جلوی یه عده غریبه ام....بغض گلومو گرفت...اولش سرم گیج رفت ولی یهو حس کردم چنان هجوم احساساتم دارند بهم فشار می یاردند که الانه که از پا در بیام...نمی دونم اونا چه فکری درمورد حالتم کردند....وقتی خواستم بیام بشینم خجالت کشیدم ولی نگاه رضایت بخش و احسنت گفتناشونو دوس داشتند....گاهی اعتماد به نفسم به صفر می رسه!صفر مطلق!....اون پیرمرد مو سفید رو که پالتوی بلند مشکی داشتو خیلی دوس دارم!یه پسر جوونم یه غزل خوند که شاهکار بود...تمام مدت داشتم فکر می کردم با اینکه این همه از عمر شعر نو و سپید گذشته هنوزم که هنوزه جمع های ادبی ما و ذائقه هامون انگار شعر سپید رو نمی فهمه...دوس نداره...نمی شناسه!!این خیلی غم انگیز بود برام.


4.وقتی همه ی تعاریفم به هم می ریزه...وقتی خوب رو از بد نمی تونم تشخیص بدم...وقتی نمی دونم اصلا چی می خوام.....وقتی مخم داره از سوالای بی جوابم سوت می کشه از صمیم قلب به اون زن روستایی بی دغدغه ی قانع  بی سواد حسودیم میشه.ساده و خوشبخت...کاش آرامش داشتم.حس خوشبختی!کاش!


کدام قله؟کدام اوج؟


مرا پناه دهید ای چراغ های پر آتش-ای نعل های خوشبختی-


و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ


و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی


و ای جدال شب و روز فرشها و جاروها


مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی


که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را


به آب جادو


و قطره های خون تازه می آراید.....


.


.


نمی توانستم...دیگر نمی توانستم


صدای پایم از انکار راه بر می خاست


و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود


و آن بهار و آن وهم سبز رنگ


که بر دریچه گذر داشت.با دلم می گفت:


((نگاه کن!


تو هیچگاه پیش نرفتی


تو فرو رفتی))


-فروغ


پ.ن: دلم عشق می خواهد....دلم تمام آنچه فراموش کرده می خواهد....



پ.ن۲: این پست رو با فایر فاکس نوشتم خطش با بقیه فرق می کنم عوضم نمیشه....بدجور رو نرومه!



6 نظرات:

اهورا گفت...

درود بر ایران و ایرانی

5 دی ماه سالروز مرگ اشو زرتشت را به سوگ می نشینیم.

اهورا گفت...

درود بر ایران و ایرانی

5 دی ماه سالروز مرگ اشو زرتشت را به سوگ می نشینیم.

یوتاب(بانوی ایران زمین) گفت...

با مطلب " زنان جنگاور ایران باستان" به روزم.

یوتاب(بانوی ایران زمین) گفت...

با مطلب " زنان جنگاور ایران باستان" به روزم.

مهدی یزدانی گفت...

سلام
باپرچم ایران و فروهر آپم

مهدی یزدانی گفت...

سلام
باپرچم ایران و فروهر آپم

ارسال یک نظر