۲)تو دو سال اخیر به همه ی اعتقاداتم تردید پیدا کردم.به همه چیز شک دارم.حتی ساده ترین تعریف ها هم برام گنگه.مث یه ساختمون که کم کم شروع میکنه به ریختن...حالا دیگه به پی رسیدم.اینکه دارم پی رو از دل زمین خراب می کنم واسه یه بنای نو ضربات مهلکیه برام...چیزی که گاهی منو می ترسونه اینه که با ساختمون جدید اعتقاداتم تنها میشم.اینو به سلیقه ی خودم میسازم ولی هر روز که می گذره به این نتیجه می رسم چقدر کمند هم سلیقه هام و چقدر انرژی میگیره ازم این جریانی که برای شنا انتخاب کردم...
۳)از بارون خوشم نمیاد.هوای ابری افسردم میکنه...عاشق آفتابو آسمون آبیم.با این حال گاهی دوس دارم تو تنهاییام بارون باشه..تو باشی و من.حس میکنم بارونو واسه رویا ساختند.آفتابو واسه زندگی.
۴)تو کلاس زبانمون یه دختره هست اسمش نیلوفره ولی من نمیدونم چرا یه تمایل شدیدی دارم به اینکه ((شبنم)) صداش کنم.آخ حرصش در می یاد.گرچه دلیل دلخوریشو نمی فهمم اگه بدونید چقدر دیدنش این اسمو تو ذهنم تداعی می کنه..درک نمیکنه اصلا این دختر بی احساس
۵)به دکترم میگم :این روزا حوصله ی هیچیو ندارم.. میگه:اگه الان بهت بگن برو سخنرانی کن یا شعر بخون حوصلت می یاد سر جاش خندم میگیره,میگم چه خوب منو میشناسید... میخنده میگه: اگه بدونی چقدر خوشحالم استاد دانشگاهت نیستم.!!!!!!!! میگم:چرا؟!!!!!!!!!!!!!!! میگه: چون دلم به حال اون استادای بدبخت که قراره مخشونو بخوری بدجوری می سوزه
۵)بازم پستم نامبر بندی شد.چی کار کنم؟! خدا نکنه من به چیزی گیر بدم.!!
**ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت,در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بودسخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست...
((فروغ))
0 نظرات:
ارسال یک نظر