جاده ی آخرش مه و مه
به یاد او که دیر فهمید و دیر فهمیدم که عشقی در کار ما نبوده....
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم/قد برافراز که از سرو کنی آزادم
تابستونِ من
عصرای تابستون خوبند....من نه می ترسم....نه تنهام.....نه دنیا اونقدر تاریک میشه که کسی نبیندت.....نه اونقدر روشنه که خلوتت رو ازت بگیرند.عصرای تابستون شبیه یه معجونه که فرمولش تو هیچ کتابی نیست....همه ی عصرای تابستون عصرِ تابستون نیستند باید اونی باشه که تو رویاهامه....این جور وقتا نمی شه بری تو شلوغیِ مردم....باید یا تو اتاقت بمونی و از پنجره آفتاب رو نگاه کنی و التماس کنی که تورو خدا دیرتر غروب کن...یا اینکه بزنی به دلِ دشت.....یه جای دنج گیر بیاری و به هیچی فکر نکنی...به هیچ کس....فقط برگردی عقب و چشم بدوزی به دخترکی که روی ایوون مامانِ عروسکاش بود.....دخترکی که جز تنهایی و عروسکاش و رویاهاش هیچ کس و هیچ چیزِ دیگه آرومش نکرد و نمی کنه.......
عصرای تابستون خوبند....خیلی خوبند!!
مکالمه
ـ کی می رسم بهت؟
ـ زود...خیلی زود...
ـ میدونی گاهی راست نمی گی؟
ـ اوهوم....ولی تو دروغامم باور کن....
چکاوک پربریده به باد !
یادم به روزی افتاد که اینجا را ساختم...آن روزها دور نیستند زیاد. ولی من زیاد عوض شده ام...انگاری سخن از قرنها پیش میگویم.....خسته ترم و نا امید..آن روزها به خیالم روزهای سختی را میگذرانم ولی این روزها باید بساط قه قهه سر بدهم به درد های قدیم.....
این غیبت طولانی و خاک خوردن این وبلاگ برای این نبود که نبودم....نه....کم و بیش بودم ولی می دانی؟ حرف آنقدر زیاد بود که نمی دانستم کدامش را بنویسم.....تا امروز که دوباره این صفحه ی بنفش را باز کردم ....دیگر جدا دلم به حال اینجا سوخت.....من به خودم قول داده بودم هرگز اینجا را به حال خودش رها نکنم....و ورونا هست و قولش!
آخرین پست این وبلاگ را هر بار که میخواندم به این نتیجه می رسم که همان چند خط هنوز هم وصف حال من است.....ارجاعتان میدهم دوباره به همان دست نوشته های مجازی که هنوز هم تاریخ مصرفشان نگذشته......زیاده عرضی نیست.....دوباره خواهم نوشت...مرتب و خاک نخورده......
*همه می گویند عوض شده ام...عوض شده ام آیا ؟
**همدم شبها و روزهای من هنوز پیج توییترم هست.....هووی زندگی کردنم.
کجای کاری...چکاوک غمگین
در هیر و ویر صحبت خرداد و خیال آسمان بودی
که پاییز آمد پیر آمد و دامنه را درو کرد و رفت.
من سرگرم همین سایه روشن راه بودم
داشتم دنبال گهواره ی انار و
آواز اردی بهشت گم شده می گشتم
حواسم نبود
سرم بالای ستاره بود که دیدم شب است
دیدم آسمان پیدا نیست
پس کی آذر آمد و دی از دامنه گذشت؟
من هم خودم یادم رفته است
مرغک شاخسار کدام صنوبر شکسته بوده ام
دیگر نمی توانم این ترانه این تلخاب
این گریه های ترس خورده...حتی!
من برهنه ام
من هرگز اهل رفتن از این زادرود بی رویا نبوده ام!
(سید علی صالحی)
آی داستان های پریا؟ به من بدهکارید....
درد میکشم و لب به دندان می گزم و در سکوت لبخند بر صورتم نقاشی میکنم که مبادا تو اخم هایم را دوست نداشته باشی....
*.... من به کودکم خواهم گفت که هیچ "اویی" نخواهد آمد....کودکم ؟آدم ها گرگ تر از آنند که تصور میکنی.....کودکم؟ گرگ ها جز به دندان کشیدن گوشت تنت هیچ از تو نمیخواهند......تنت را محافظ باش که جای زخم دندان اینها هرگز مرهمی نخواهد داشت.....
*هرچه میگذرد بیشتر باور میکنم که تنهایی من با "هیچ "پر میشود تنها...هیچ!