جاده ی آخرش مه و مه

گاهی دست خودت نیست...یکهو همه چیز می افتد روی دور تند.خودت را تصور کن...بعد انگار دو تا دست قوی نامرئی بلندت کند بگذارد روی تردمیلی چیزی...بعد خب تو که نمی توانی ندوی...بایستی با کله می خوری زمین....باید بدوی...دست خودت نیستا.مجبورت کرده اند.....بعد خب وسط دویدن که وبلاگ نمی نویسند...وسط دویدن دوست جدید پیدا نمیکنند...وسط دویدن که استراحت و آرامش نداری...بالطبع می شوی اینی که من شدم....
بعد یکهو فلش میخورد و سکانس عوض می شود تو سر از وسط یک جاده بی انتهای معلق در زمین و آسمان که آخرش مه است و مه,گیر می افتی...برمیگردی...دستت را سایه بان چشمانت می کنی و یکهو می بینی که اوووو چقدر دور شده ای از آنچه که بودی...یا حتی از آنچه که قرار بود بشوی....من همانجا ایستاده ام و میگویم:اوووو...چقدر دور شده ام از آنی که بودم...مهم نیست آن دو دست از کجا آمدها..نه..اصلا مهم نیست...مسیریست که باید می رفتی....من به طرز وحشتناکی به تقدیر اعتقاد دارم.چرایش هم به خودم مربوط است.اصلا چرا ندارد حرفی هست؟!!
دعوا که نداریم داشتم میگفتمحالا من مانده ام در وسط این جاده و برای خودم قدم می زنم...گیج گیج...منگ منگ....کاش می دانستم قرار است انتهایش کجا باشد...کاش میدانستم!!

1 نظرات:

بانوی اسفند گفت...

این گیج و منگیت رو می فهمم
فقط این جور موقع ها اگه یه نشونه بود که مقصد رو نشون میداد، اگه یه تابلوی راهنمایی بود که الان کجای این مسیریم، خیلی چیزها عوض میشد... خیلی چیزها

ارسال یک نظر